رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت سی‌ام

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۳۰ مرداد ۰۱
  • ۱۵:۵۴

#تاپــــروانگی 🦋 (۳۰)

بعد از این‌همه صبوری رفته بود
آن هم در بدترین موقعیت ممکن.
تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت.
نمی‌دانست خوشحال باشد که خانواده دار بودنش‌ به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غم‌زده از این دوری اجباری و بی‌موقع...

خودش‌ را روی‌ مبل پرت کرد، بغضش ترکید
و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق‌هق افتاد...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و نهم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱
    • ۲۱:۴۸

    #تاپــــروانگی 🦋 (۲۹)

    با نوازش دست کسی بیدار شد
    هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می‌کرد
    دهانش مثل چوب خشک شده بود
    از صداهایی که به گوشش می‌خورد، فهمید توی بیمارستان است

    چشم باز کرد و چهره نگران ترانه را دید.

    - قربونت برم، خوبی؟

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و هشتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱
    • ۱۷:۲۷

    #تاپــــروانگی 🦋 (۲۸)

    ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد...

    - خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه.
    از صبح تا شب فقط به‌خاطر‌ اخم شما، غرور و کم‌حرفی شما، بی‌محلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن‌لرزه زندگی می‌کنه...
    این مدت تمام شبانه روز مثل‌ پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقی‌ها و بد‌قلقی های شما ناراحت نشده.
    چند کیلو لاغر شده اما گور باباش! نه؟
    مهم جناب نامجوی بزرگه و بس ...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و هفتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱
    • ۱۰:۱۷

    #تاپــــروانگی 🦋 (۲۷)

    واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود... آن هم امروز!
    + نه عزیزم، کار خوبی کردی
    - وکیلتون چرا این موقع اومده؟
    + میخواد با ارشیا صحبت کنه
    - تو برو پیش مهمونت، من خودم چای می‌ریزم و میام
    + نه‌ بهتره که ‌من حالا توی اتاق نرم‌
    رادمنش می‌خواد موضوع رو به ارشیا بگه
    - ای وای، پس بد موقع اومدم!
    + تو که هستی‌ دلگرم ترم. فقط دعا کن که قبول بکنه و خیلی داد و بیداد نکنه. دیشب به‌خاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و ششم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۲۰ مرداد ۰۱
    • ۲۱:۱۵

    #تاپــــروانگی 🦋 (۲۶)

    باتنی لرزان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت
    قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق
    ارشیا دست سالمش را در موهای آشفته‌اش گره کرده بود
    دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر همیشه مغرورش...
    اشک های ناخوانده را پاک کرد و لیوان را جلوی رویش گرفت.

    دیوانه شده بود انگار!
    نفهمید چطور با دست گچ‌گرفته لیوان را پرت کرد و فریاد زد:
    - فقط برو

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و پنجم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۲۰ مرداد ۰۱
    • ۱۰:۱۳

    #تاپــــروانگی 🦋 (۲۵)

    حواست اینجاست؟ با توام ریحانه...
    با تلنگر ارشیا به زمان حال برگشت.
    چطور در چند دقیقه غرق خاطره‌ها شده بود...

    + چی؟ آره حواسم اینجاست
    - شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم!
    + خداروشکر، این که خیلی خوبه
    - هه... بنشینمو صبر پیش گیرم!
    خوب می‌دانست درد اصلی همسرش را!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و چهارم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۹ مرداد ۰۱
    • ۱۹:۱۰

    #تاپــــروانگی 🦋 (۲۴)

    دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق. باید ذهنش را خالی می کرد!
    + چرا تابه‌حال در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟
    - چی می‌خواستی بشنوی؟
    + می‌گفت امشب مدام نگاهش می‌کردی
    - تو چی فکر می‌کنی؟
    + چرا به‌جای جواب دادن سوال می‌پرسی دوباره ارشیا؟

    پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه مچ دستش شد.
    - دلم می‌خواد یه چیزایی رو خودت بفهمی! نه این‌که برات دیکته کنم
    + آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب بازی تا ...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و سوم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۹ مرداد ۰۱
    • ۱۱:۰۷

    #تاپــــروانگی 🦋 (۲۳)

    مجلس عروسی را نیمه‌کاره رها کردند و برگشتند.
    توی ماشین سکوت مطلق بود.‌ فقط خودخوری کرد.
    هنوز درگیر هضم حرف‌های درشتی که شنیده، بود.

    خانم‌جان چقدر کنار گوشش نجوا کرده بود:
    "ریحانه این خانواده لقمه تو نیست دختر من!
    بدبخت‌تر از چیزی که امروز هستیم میشیم. ببین کی گفتم"

  • ادامه مطلب