رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و هشتم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱
  • ۱۶:۵۳

#تاپــــروانگی🦋 (۳۸)


نفس عمیقی کشید و گفت:

+ نمی‌تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم.

نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم.

مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده...

و البته می‌دونستمم که چقدر خانواده عمو رو همه‌جوره دوست داره و روشون حساب باز می‌کنه. یعنی این خواستگاری داغ روی دل بود فقط!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و هفتم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱
    • ۲۲:۰۷

    #تاپــــروانگی🦋 (۳۷)

    و به‌جای خانم‌جون، این من بودم که وا رفتم...
    - وای الهی بمیرم! منِ خنگ همون موقع هم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی از این اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟!
    + یه دختر‌بچه یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، تو هم که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی...
    - قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می‌گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و ششم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱
    • ۲۰:۳۵

     #تاپــــروانگی🦋 (۳۶)

    شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی!
    ولی از دلم فقط خدا باخبر بود...
    خانوم‌جون بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد.
    - این کمر درد امروز امونم رو برید، داشتیم سبزی پاک می‌کردیم زن‌عموت می‌گفت طاها یکی از دوستاش رئیس کاروانه، کاروان میبره کربلا و میاره. می‌گفت چند وقتیه بند طاها شده که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟
    خلاصه می‌گفت جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بی‌بی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و پنجم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱
    • ۱۸:۰۸

    #تاپــــروانگی🦋 (۳۵)

    چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم.
    - خوبی ریحانه؟


    دلم می‌خواست با یه نفر حداقل درددل کنم!
    کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه
    و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط...
    اما نباید و نتونستم چیزی بگم
    فقط آه کشیدم و زیر لب "خوبم"ی تحویلش دادم.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و چهارم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱
    • ۲۲:۰۴

    #تاپــــروانگی🦋 (۳۴)

    ترانه با جیغ پرسید:
    - طاها؟! پسر عموی خودمون؟
    + آره... پسرعموی خودمون
    - شوخی میکنی! این‌جوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه
    + میدونم حق داری
    - خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟!
    + داستان! آره بیشتر گذشته من شبیه قصه و داستانه...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و سوم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱
    • ۱۹:۰۲

    #تاپــــروانگی🦋 (۳۳)

    عذاب وجدان گرفته بود و حس می‌کرد سنگ‌دل شده.

    روی لبه تخت نشست و پرسید:
    + ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می‌کردی و بری قهر؟

    - کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود
    که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می‌کرد!

    + اون عصبی بود یه چیزی گفت
    اما تو نباید سکه یه پولش می‌کردی

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و دوم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۳۰ مرداد ۰۱
    • ۲۲:۳۸

    #تاپــــروانگی🦋 (۳۲)

    ناراحت شد از حرف های رک مادرش، لب ورچید و گفت:
    + اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه
    - پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟

    + خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره...
    - اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته
    هلک هلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟
    حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بود و این چیزا، حرفی نبود.
    ولی هفته‌ای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟


    - من بگم؟

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سی‌ و یکم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۳۰ مرداد ۰۱
    • ۱۸:۴۲

    #تاپــــروانگی (۳۱)

    از همان روزهای اول فهمیده بود
    ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد
    یا اصلا احساساتی بشود!

    ولی ترانه می‌گفت مردها غرور دارند
    و محبت‌شان از جنس ما نیست
    به‌خاطر همین دلش را خوش کرده بود
    به توجه‌کردن های وقت و‌ بی‌وقتی که شاید پیش می‌آمد!

  • ادامه مطلب