رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت نوزدهم

  • AMIR 181
  • شنبه ۷ مهر ۹۷
  • ۱۹:۴۹

🔹 #او_را ... (۱۹)



🚫 حرفای مرجان رو هزار بار تو سرم مرور کردم ....


یعنی چی ؟؟؟

یعنی همه چی کشک ؟؟ 😣


مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم!


میگفت باید سعی کنیم بهمون خوش بگذره وگرنه عاقبت هممون خودکشیه !


هممون گرفتار یه معضلیم :

#پوچی !


سرم داشت میترکید ... 

احساس میکردم هیچی نیستم ...

احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید ...


خدا ....

گاهی برام سوال میشد که چرا منو آفریده ... 

اما حالا فهمیده بودم کاملا بی دلیل ‼️

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هجدهم

    • AMIR 181
    • شنبه ۷ مهر ۹۷
    • ۱۷:۲۱

    🔹 #او_را ... (۱۸)



    دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم ،

    آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود ...


    همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد ، میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند ...


    حالا همون زندگی رو داشتم + عرشیا ✅


    دوباره رفتم تو خودم ...

    انگار آب داغ ریختن رو سرم ...

    هرچی مینوشتم ،

    هرچی میگشتم ،

    هرچی فکر میکردم ، 


    هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود ❌


    فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود ✅


    همین ...


    هیچی به ذهنم نرسید ؛ جز حرف زدن با مرجان


    - الو مرجان

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفدهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۶ مهر ۹۷
    • ۲۳:۰۹

    🔹 #او_را ... (۱۷)



    شب حسابی به خودش رسیده بود.

    البته منم کم نذاشته بودم ، اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن ...


    شب هر دومون از خودمون گفتیم .

    عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند 😂


    واقعاً چهره جذابی داشت ...

    چشمای طوسی ؛

    موهای مشکی که همیشه یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد ؛

    بینی باریک و بلند و ته ریش

    یه چهره ی مردونه و جذاب ...


    با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید ...😌


    عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شانزدهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۶ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۹

    🔹 #او_را ... (۱۶)



    صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم
    سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم 📱

    شماره مرجانو گرفتم
    - الو مرجان 

    - سلام ... تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر ... اه ...
    خودت نمیخوابی ، نمیذاری منم بخوابم ! 😒

    - باید باهات صحبت کنم. عرشیا رو یادته؟ چندبار راجع بهش گفتم برات.

    - همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ 😍
    خب ؟؟

    ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پانزدهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۶ مهر ۹۷
    • ۱۷:۲۶

    🔹 #او_را ... (۱۵)



    - سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟


    - تو همین نیم ساعت ؟؟ 


    - برای من که اندازه نیم قرن گذشت !

    نمیخوای یه نفر عاشقت باشه ؟

    دوستم نداری ، نداشته باش !

    فدای سرت ...

    ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم ...


    لیلای من شو ...

    قول میدم مجنون ترین مجنون بشم ❣


    - آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم !! 😶


    - میشه بگی عرشیا ؟؟ 

    میشه بهت بگم عشقم:؟؟

    همونجوری که تو رویام صدات میزنم ....

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهاردهم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
    • ۲۲:۴۳

    🔹 #او_را ... (۱۴)



    یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم .


    هوا خیلی سرد شده بود .

    ❄ ️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن

    یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم ✍


    رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد !


    تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم !


    ساعتو نگاه کردم

    هنوز خیلی دیر نشده بود .


    حوالی ده و نیم بود 🕥


    شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱


    صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد ...


    - الو بفرمایید ... 

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سیزدهم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
    • ۱۹:۴۶

    🔹 #او_را ... (۱۳)


    خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم

    خاک گرفته بود !

    یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز 📖


    میخوندم ولی نمیخوندم !

    میدیدم ولی نمیدیدم !


    نیم ساعت بود که صفحه ی اول رو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم

    ولی هیچی نمیفهمیدم ... 


    اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق 😖


    درونم داغ بود !

    باید خنک میشدم !

    داد زدم ...

    بیشتر داد زدم ...

    میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه ...


    میخواستم همه فکر و خیالا برن ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت دوازدهم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
    • ۱۷:۱۴

    🔹 #او_را ... (۱۲)



    بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.


    🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،

    و با حال داغونم

    کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و 

    پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.


    اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! 😒


    به قول مرجان

    تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!


    تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️


    فکر اینکه الان سعید با کیه ،

    کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه ،

    کیو جای من بغل میکنه و لحظه هاشو با کی پر میکنه ، من رو تا مرز جنون می برد ⚡️

  • ادامه مطلب