رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت سی و پنجم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
  • ۲۰:۲۰

🔹 #او_را ... (۳۵)



عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود !

تا چنددقیقه فکرم مشغول بود !


حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود

رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز... 🚦


همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم ، چشمم افتاد به همون دختر گل فروش !


سریع شیشه رو دادم پایین !


- دختر !

دختر خانوم !

بیا اینجا !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و چهارم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
    • ۱۸:۱۷

    🔹 #او_را ... (۳۴)



    دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن

    موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم ☺️

    یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت


    - دیگه کافیه ...

    خانومم عجله داره

    بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم 😉


    با لبخند ازش تشکر کردم

    دستمو بوسید و گفت

    - نیم ساعت دیگه هم صبر کنی ، تمومه .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و سوم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
    • ۲۲:۱۴

    🔹 #او_را ... (۳۳)



    رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم
    یکم طول کشید تا درو باز کنه ...

    با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه .

    از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد !!

    یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل
    از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست
     که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم 😨 

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و دوم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۳

    🔹 #او_را ... (۳۲)



    دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم

    از بعد ماجرای خودکشیش واقعاً ازش بدم اومده بود

    اخلاقاش خوب بود

    دوستم داشت

    ولی برای من ، ضعف یک مرد غیر قابل تحمله 😒


    فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم !

    ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم 😣

    خودشم اینو فهمیده بود !


    فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی

    رفتم تو فکر ...

    برم ؟

    نرم ؟

    چی بپوشم ؟

    اصلاً به مامانینا چی بگم ؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و یکم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
    • ۱۷:۳۱

    🔹 #او_را ... (۳۱)



    کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم

    خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود

    خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم 😒


    دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ...


    - مرجان؟

    مری ؟


    - هوم 😴


    - مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی ام

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۸

    🔹 #او_را ... (۳۰)



    دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم .

    یه شماره غریبه بود

    باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم


    - الو ؟


    یه پسر بود! صداش ناآشنا بود


    - سلام ترنم خانوم


    - سلام. بفرمایید؟


    - ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم

    علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و نهم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
    • ۱۹:۵۷

    🔹 #او_را ... (۲۹)



    با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق

    - راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒


    - اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜


    - راست میگی 😉

    اره همین کارو میکنم ... 👌


    آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم

    دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ...


    - تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒


    - اوهوم 🚬

    مگه تو نمیکشی ؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و هشتم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
    • ۱۷:۱۷

    🔹 #او_را ... (۲۸)



    یه لحظه از خودم بدم اومد ...

    احساس کردم خیلی دل سنگ شدم !


    - عرشیا ...

    من ازت معذرت میخوام ... 😔


    - ترنم ...

    میخوای ببخشمت ؟؟ 😢


    - اره ‼️


    - پس نرو ...❗️

    تنهام نذار .... 😢

    من بی تو وضعم اینه !

    بمون و زندگیمو قشنگ کن ...

    من خیلی تنهام ....


    سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم ...


    - ترنم ؟؟؟

  • ادامه مطلب