رمان او را - قسمت سی و دوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت سی و دوم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
  • ۲۰:۲۳

🔹 #او_را ... (۳۲)



دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم

از بعد ماجرای خودکشیش واقعاً ازش بدم اومده بود

اخلاقاش خوب بود

دوستم داشت

ولی برای من ، ضعف یک مرد غیر قابل تحمله 😒


فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم !

ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم 😣

خودشم اینو فهمیده بود !


فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی

رفتم تو فکر ...

برم ؟

نرم ؟

چی بپوشم ؟

اصلاً به مامانینا چی بگم ؟


تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد ...


عرشیا بود 😒

فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید رو نداده بودم وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم 😒


- الو...؟


- الو عزیزم ...

خوبی؟


- سلام. ممنون ، تو چطوری؟

بهتری؟


- تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم ...💕

دلم برات تنگ شده خانومم ...

نمیخوای بیای پیشم؟ 😢


- عرشیا ، ببخشید ...

خیلی سرم شلوغه

کلی درس دارم


- ترنم ...

جون من ! 😉

پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم

نزن تو ذوقم ...

بیا دیگه گلم ... لطفاً 😢


- پووووفففف ... 😑

از دست تو عرشیا ...

از دست این زبون بازیات ...

اخه کار دارم !

پس بیامم زود باید برگردما !


- باشه خوشگل من ...

تو فقط بیا ...

خودم اصلاً میام دنبالت و برت میگردونم


- نه نه ، نمیخواد ...

خودم میام


- باشه... 😏

نمیام ...

فقط تو پاشو بیا

جون به سر کردی منو !


-باشه ، نیم ساعت دیگه راه میفتم

فعلا 👋


گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت ...

گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم 😑


 یه دوش گرفتم و حاضر شدم

رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشتم و راه افتادم .



 "محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۴۵۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی