- AMIR 181
- چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷
- ۱۵:۳۱
🔹 #او_را ... (۷۵)
لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.
- آره من میبینمش !
شما نمبینیش؟؟
زیرچشمی نگاهش کردم
- فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده ! ☺️
- جدی میگم
نمیبینید؟؟
- نه 😐
من فقط بدبختی میبینم
خدا نمیبینم !
و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم !
- خب ... کار درستی میکنید !
ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم
- یعنی چی ؟
منو مسخره کردی؟؟
- نه ، شما گفتید نمیبینمش پس نمیپرستمش !
منم گفتم کار درستی میکنید .
خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی !!!
نمیفهمیدم چی داره میگه !
رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا
جوراباشو درآورد
و شروع کرد به وضو گرفتن .
با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم
- یعنی تو ... شما ، میبینیدش که این کارا رو میکنید ؟
بعد وضو ،
از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه
همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت
- بله ، گفتم که !
میبینمش ...
شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت .
احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه !
منم با همون حالت ادامه دادم
- عه؟
میشه به منم نشونش بدی؟ 😏
بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید ...
بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود !
- من نمیتونم نشونش بدم
باید خودتون ببینیدش !
- این چه مزخرفاتیه که میگی اخه !
اه... 😒
بس کن !
خدایی وجود نداره !
آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت
اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت
و با لبخند نگاهش کرد .
اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف ...
و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد !
- اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده ؟
با چشمای گرد نگاهش کردم
واقعا نمیفهمیدم چی میگه !
سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم !
- حتما خدا؟!! 😏
لبخند زد
- بله !
- وای ... 😓
چرا شما اینجوریی !؟
اینهمه تناقض تو حرفاتون ...
من دارم گیج میشم !
شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید ...
اونوقت الان میگی ...
یعنی چی ؟؟؟
کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش
- شما خودتونم نمیفهمید چی میگید !
یه عمره مردمو گذاشتید سرکار
یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ، فکر کردین خبریه !
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست !
هیچی ...! 😠
صدام از حد معمول بالاتر رفته بود
و از شدت عصبانیت میلرزید .
دلم میخواست خفهش کنم !
بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون .
کوچه خلوت بود
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
خبری ازش نشد
فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد !! 😒
خیابونا شلوغ بود
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین !
از دیدن خودم وحشت کردم !! 😳
ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم !!
وای ...
حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریهم گرفته بود !
یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم ...!؟ 😣
حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود
شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود !!
واییییی ... ترنم !
واقعا گند زدی !
مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم !
بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه .
باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود !
اولین کاری که کردم صورتمو شستم
بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم .
"محدثه افشاری"