رمان او را - قسمت سی و چهارم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت سی و چهارم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
  • ۱۸:۱۷

🔹 #او_را ... (۳۴)



دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن

موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم ☺️

یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت


- دیگه کافیه ...

خانومم عجله داره

بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم 😉


با لبخند ازش تشکر کردم

دستمو بوسید و گفت

- نیم ساعت دیگه هم صبر کنی ، تمومه .


بلند شد و علیرضا رو صدا کرد .

علیرضا هم گیتارشو برداشت و نشست رو کاناپه ، کنار عرشیا


دستای علیرضا شروع به رقصیدن روی گیتار کرد و لبای عرشیا ...


 

چشات ، اوج آرامشه

نباشی قلب من ، نفس نمی کشه


صدات ، برام نوازشه

صدات که می زنم ، برای خواهشه


برای خواهشه ...


می خوام خواهش کنم ازت 

همه حواستو به من بدی فقط


می خوام تصدقت بشم 

فرهاد تیشه زن تصورت بشم


تصورت بشم ...


اگه بارون بباره یه چندتا دونه

چه حالی می شم خدا می دونه


چه حال خوبی تو هردومونه 

چقدر می خوامت خدا می دونه


چشات نقاشی خداست 

میخواستمت بری خدا همینو خواست


هوا هوای عاشقاست

زمین از این به بعد بهشت ما دوتاست


بهشت ما دوتاست


اگه بارون بباره یه چندتا دونه

 چه حالی می شم خدا می دونه


چه حال خوبی تو هردومونه 

چقدر می خوامت خدا می دونه



نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم !

مات عرشیا رو نگاه میکردم ...


فکرنمیکردم صدای به این قشنگی داشته باشه !


آهنگ که تموم شد،با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم !


عرشیا با لبخند نگام کرد و گفت

تقدیم به تنها عشق زندگیم ❣


چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم

 با لبخند از عرشیا تشکر کردم

و بعد از خداحافظی اومدم بیرون .



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۰۲۳
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی