رمان او را - قسمت سی و سوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت سی و سوم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
  • ۲۲:۱۴

🔹 #او_را ... (۳۳)



رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم
یکم طول کشید تا درو باز کنه ...

با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه .

از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد !!

یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل
از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست
 که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم 😨 

 عرشیا زود اومد طرفم و گفت

- نترس عشششقم 😉
خوش اومدی خانومم 😍

با تعجب نگاهمو تو خونه چرخوندم،
حدود ده - دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و خونه با بادکنک و شمع تزئین شده بود... 🎈🎊🎉
یه کیک خوشگلم روی میز بود 🎂

نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا 😳
- اینجا چه خبره؟؟

- هیچی خوشگلم ...
دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم 😉
 
- وای تو دیوونه ای عرشیا !!

- میدونم
دیوونه ی تو 😉

یدفعه یکی از دوستاش گفت
- بسه دیگه عرشیا 😂
بعداً حسابی قربون صدقه هم میرید
بذار با ما هم آشنا بشن

عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونه دونه دوستاشو بهم معرفی کرد .

بعد از آشنایی با همه دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۲۸۵۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی