- AMIR 181
- چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
- ۱۷:۳۱
🔹 #او_را ... (۳۱)
کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم
خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود
خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم 😒
دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ...
- مرجان؟
مری ؟
- هوم 😴
- مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ...
- ترنم جون اون عرشیا ولم کن ، خوابم میاد
- اوه اوه جون چه کسی رو هم قسم دادی 😒
بلند شو لوس نشو ...
- وای ترنم ... بیخیال ، بذار بخوابم
- باشه ، خودت خواستی ....
لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم
- مرجان؟
- هووووممممم ؟ 😖
- هنوز میخوای بخوابی؟
- اوهوم 😢
- باشه بخواب ...
و آب لیوانو خالی کردم روش 😂
مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم 😳
- مگه مرییییییییضیییییی؟ 😰
بیشعوووووررررر ...
خفت میکنم 😠
زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم
- تقصیر خودت بود 😝😂
همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید
دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐
آب یخخخخخ بود
نمیتونستم تکون بخورم ، تمام عضلاتم قفل کرده بود 😣
فقط جیغ میزدم و فحشش می دادم
اونم میخندید و میگفت
- تقصیر خودت بود 😝😂
تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم ، بدنم سر شده بود از سرما
مرجان هم میخواست از دلم دربیاره ، هم قیافمو که میدید خندش می گرفت 😁
با اینکه از دستش حرصم گرفته بود ، امّا منم از خنده هاش خندم میگرفت ...
چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم ... 😢
"محدثه افشاری"