رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت بیست و هفتم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
  • ۲۲:۳۷

🔹 #او_را ... (۲۷)



چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳


بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ...


بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️


عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش ....


دل تو دلم نبود ...

به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕


سریع رفتم پیشش

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و ششم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
    • ۲۰:۴۴

    🔹 #او_را ... (۲۶)



    - برو اونور عرشیا ...


    درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش ‼️


    - تو هیچ جا نمیری 😠


    - یعنی چی؟ 😠

    برو درو باز کن !!

    باید برم

    قرار دارم ...


    صداشو برد بالا

    - با کی قرار داری⁉ ️😡


    از ترس ته دلم خالی شد ... 😨

    احساس کردم رنگ به روم نمونده

    امّا نباید خودمو میباختم ...


    - با مرجان

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و پنجم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
    • ۱۸:۲۴

    🔹 #او_را ... (۲۵)



    رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل .


    😈 یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد :

    - خوش اومدی بانوی من 😍


    دوست داشتم زودتر ولم کنه

    دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم .


    - ممنون ، لهم کردی عرشیا !!


    - ببخشید 😂😂

    از بس دوستت دارم ...

    خب خانومی بیا بشین ببینم ...

    کم پیدا شدی ....


    اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش ! 😕



    آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و چهارم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
    • ۱۶:۱۶

    🔹 #او_را ... (۲۴)



    تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد .


    - سلاااااام خوشگل خودم 😍


    - سلام عزیزم. خوبی ؟


    - اگه خانومم خوب باشه 😉


    چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد ...

    آخرش چیشد ؟

    هیچی ...

    الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏

    دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و سوم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۸ مهر ۹۷
    • ۲۲:۱۲

    🔹 #او_را ... (۲۳)



    دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم !


    امّا مجبور بودم برم

    چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم !


    🔹یه ماهی مونده بود به عید ...


    بعد از شام ، قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم ...


    - مامان ...

    میگم با بابا حرف زدین ؟؟


    - چه حرفی عزیزم ؟


    - عید دیگه ...

    قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه .


    - آخ راست میگی ...

    یادم رفت بهت بگم ...! ☺️

    اره ، صحبت کردیم

    بابات راضی نشد 😊

    گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه

    باید بری خونه مامان بزرگت !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و دوم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۸ مهر ۹۷
    • ۲۰:۳۰

    🔹 #او_را ... (۲۲)



    بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا ، رفتم اتاقم


    دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ...


    من باید این مسئله رو حل میکردم ...❗️


    باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه

    من باید زندگیمو درست کنم !


    حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم !🚫


    برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم

    باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد 🔥


    من میگفتم با رفتن سعید له شدم

    اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم ‼️


    نه ❗️

    باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه 😠


    امّا...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیست و یکم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۸ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۷

    🔹 #او_را ... (۲۱)



    هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه ...


    چشامو به آسمون دوختم ...

    با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز 

    و مامان بابای دکتر 

    و خونه آنچنانی 

    و ماشین مدل بالام

    امیدم به زندگی زیر صفره !!


    اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن ...


    چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن ؟؟


    به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن ...


    این تقدیر ، تقدیر که میگن چیه ...


    مرجان راست میگه ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت بیستم

    • AMIR 181
    • شنبه ۷ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۲

    🔹 #او_را ... (۲۰)



    یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود .


    زنگ خونه رو زدم و رفتم تو .


    - سلام عشق من ... خوش اومدی 😍


    - سلام 😊

    خونه خودته ؟؟


    - نه پس خونه همسایمونه 😂

    البته الان دیگه خونه شماست 😉


    - بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی ؟؟


    - نه ، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم 😘


    - لوس ☺️



    بغلم که میکرد ، یاد سعید میفتادم ...

  • ادامه مطلب