رمان او را - قسمت بیستم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت بیستم

  • AMIR 181
  • شنبه ۷ مهر ۹۷
  • ۲۲:۲۲

🔹 #او_را ... (۲۰)



یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود .


زنگ خونه رو زدم و رفتم تو .


- سلام عشق من ... خوش اومدی 😍


- سلام 😊

خونه خودته ؟؟


- نه پس خونه همسایمونه 😂

البته الان دیگه خونه شماست 😉


- بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی ؟؟


- نه ، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم 😘


- لوس ☺️



بغلم که میکرد ، یاد سعید میفتادم ...

با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم ...


شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود ، همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم 😒


مرجان راست میگفت ...

هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم ، بیشتر باورش میکردم ...


سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده ...


ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم .


یکم فاصله خونش با خونمون دور بود


نمیخواستم فکر کنم ❌


میخواستم مغزم مشغول باشه


آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا 🔊


داشتم نزدیک چهارراه میشدم ، کم مونده بود چراغ قرمز بشه

سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒


اونم نه یه دقیقه ، دو دقیقه !!

حدود هزار ثانیه 😠


کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم ...



چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین !


سرمو بلند کردم و یه دختر ۱۶-۱۷ ساله رو پشت شیشه دیدم

شیشه رو دادم پایین


-بله؟


با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد ...

- خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید 😢

از صبح دشت نکردم

فقط یه دسته... 


مات نگاش کردم ...

با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم ، امّا انگار بار اولم بود که میدیدم !!


- چند سالته ؟


- هیفده سالمه خانوم. خواهش میکنم 🙏

بخر بذار دست پر برم خونه

وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم 😢


- خب کار نکن !

اون که خیلی بهتر از وضع الانته !!


- نه !

آخه کار نکنم ، بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره 😰

بخر خانوم ...

خواهش میکنم ... 😢


چقدر صورتش مظلوم بود ...


- چنده ؟؟


- دسته ای پنج تومن ☹️


- چند دسته داری ؟؟


- ده تا !


- همشو بده ...


دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش ...


- خانوم این خیلیه ، یکیش کافیه !


- یکیشو بده بابات ، اون یکی هم برای خودت ...


- خانوم خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی ...


اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد ... ❗️


همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت ...


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۳۰۳
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی