رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت یازدهم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۲ مهر ۹۷
  • ۲۰:۱۷

🔹 #او_را ... (۱۱)


- چرا آبروی منو بردی ؟؟

به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم ؟؟ 😡


- اون نمیخواد بیاد ؟؟؟

چه پررو ...

خوبه خودم بیرونش کردم ... 😏


- ترنمممم 😡

تو چت شده ؟؟

اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه!

اینهمه کلاس و اینور اونور نفرستادمت که آخرت این بشه!

سر قضیه اون پسره هم بهت گفتم به شرطی میتونی باهاش باشی که فکر ازدواج و هرچیزی که جلوی پیشرفتتو میگیره از سرت بیرون کنی 😡

من دیگه باید چیکار کنم ؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت دهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲ مهر ۹۷
    • ۱۸:۲۶

    🔹 #او_را ... (۱۰)



    سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه

    اما وقتی جوابشو ندادم ، کم کم دیگه خبری ازش نشد.


    مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون ، سعی میکرد حالمو بهتر کنه.

    امّا من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️


    نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم 😔

    سعید منو نابود کرده بود ...


     حال بد خودم کم بود ، بابا هم با دیدن نمره هام شدیداً دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد ... 


    برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.


    استادم یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله بود.


    خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅


    بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست ... 


    اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم ...🔥

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱ مهر ۹۷
    • ۲۲:۴۰

    🔹 #او_را ... (۹)


    حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.

    چنددقیقه بعد هر دو شون در اتاقو زدن و اومدن تو.


    میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم ...


    بابا عصبانی شد و ...

    - دیدی می گفتم این پسره لیاقت نداره ...

    کدومتون به حرفم گوش دادین ...

    گفتم این سرش به تنش نمیرزه 😡


    بابا میگفت و من گریه میکردم ...


    همه رؤیاهایی که با سعید ساخته بودم،

    همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته 💔😭


    مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت... 

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۶

    🔹 #او_را ... (۸)


    تا برگردم خونه دیر شد،

    وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.


    غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.


    کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖


    حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم


    طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم 

    و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄

    تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم 

    تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉


    داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.


    خیلی زود خوابم برد ... 😴



    صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم. 

    پس چندساعت بیکار بودم.

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱ مهر ۹۷
    • ۱۸:۱۸

    🔹 #او_را ... (۷)


    اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!

    ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.


    - دیگه چه خبر؟


    - هیچی ؛ کلاس ، سعید ، سعید ، کلاس 😊


    - میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ 😒

    باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!

    دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.


    - من ... نمیدونم ... من میترسم از زندگی بدون سعید.

    من جز اون کسیو ندارم 😢

    اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.


    - فکر میکنی ... 

    اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.

    بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟

    اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت ششم

    • AMIR 181
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
    • ۲۲:۳۹

    🔹 #او_را ... (۶)



    از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.

    احساس می کردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان 😒


    اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم 😏


    با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه 😠


    اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم ... 


    تا برسم جلو خونه مرجان ، یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم.


    - الو مرجان


    - ترنم رسیدی؟


    - اره ، بیا بریم زود. سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجم

    • AMIR 181
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
    • ۲۰:۳۳

    🔹 #او_را ... (۵)


    حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم. 

    امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،

    ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم.


    📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،

    انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم 💕


    یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود ، باهاش قرار گذاشتم 👭


    به چشمام که به قول سعید آدمو یاد آهو مینداخت ، ریمل و خط چشم کشیدم

    و لبای برجسته و کوچیکمو با رژلبم نازترش کردم 👄👌


    مانتوی جلو باز سفیدمو

    با کفش پاشنه بلند سفیدم ست کردم 

    و ساپورت صورتی کمرنگمو با تاپ و شالم 👌

    موهای لخت مشکیمو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم 😘

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهارم

    • AMIR 181
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
    • ۱۸:۱۱

    🔹 #او_را ... (۴)


    بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...


    حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود ...


    ❤️ من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم ...


    اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده 

    و تنها همدمم بود 💕


    حتی بیشتر از خودم به فکرم بود ...



    یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون ، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه


    هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب ... 😴




    - ترنم خوشگلم!

    پاشو بیا شام بخوریم ...

    پاشو مامانم ...

  • ادامه مطلب