- AMIR 181
- يكشنبه ۱ مهر ۹۷
- ۲۰:۲۶
🔹 #او_را ... (۸)
تا برگردم خونه دیر شد،
وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.
غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.
کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖
حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم
طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم
و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄
تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم
تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉
داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.
خیلی زود خوابم برد ... 😴
صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم.
پس چندساعت بیکار بودم.
👱 سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود
میدونست الان باید سرکلاس باشم
پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم ...📱
- الو سعید ...
- الو سلام. خوبید؟
- خوبید؟؟ مگه من چندنفرم؟؟؟ 😂
چرا اینجوری حرف میزنی؟؟
- ببخشید من جایی هستم ، بعداً باهاتون تماس میگیرم.
😳
تا اومدم چیزی بگم
یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه ، کارت دارم ...
سعیدم هول شد و سریع قطع کرد ...
هاج و واج به گوشی نگاه میکردم 😥
یعنی چی؟؟
اون کی بود؟؟
سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠
چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡
داشتم دیوونه میشدم ...
نمیدونستم چیکار کنم.
زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم ...
- دیدی دیروز بهت گفتم!!
بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم 😒
چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟
- مرجان من دارم دیوونه میشم
حالم خوب نیست ...
چیکار کنم؟؟
- پاشو بیا اینجا
بیا پیشم آرومت میکنم ...
تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید ...
خودمو انداختم بغلش و گریه کردم ... 😭😭
باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده ...
ما عاشق هم بودیم،
حتی خانواده هامون در جریان بودن ...
اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود 😣
تو همین حال بودم که سعید زنگ زد...
گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ...
- ترنممممم .... یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم ...
- چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟ 😠
- کدوم کار؟
تو داری اشتباه میکنی ...
عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم ...
- خفه شوووووو ...
من عشق تو نیستم ....
دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم .... 😡😭
- ترنم ...
- سعید دیگه به من زنگ نزن ...
قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم.
- ترنم بسه دیگه ، ولش کن ، بذار بره به جهنم.
اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی ...
- مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی ...
- هه ... عشق اینه؟؟ 😒
اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم ...
بیا اینو بگیر ...
آرومت میکنه ...
- این چیه؟ 😳
- بهش میگن سیگار !!
نمیدونستی؟
- مسخره بازی درنیار ...
من لب به این نمیزنم ...
- نزن 😏
ولی دیگه صدای گریتو نشنوم ...
سرم رفت ...
- این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟
- آرومت میکنه ... امتحان کنو...
- نمیخوام ...
- باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت.
اگر خواستی امتحانش کن 😊
شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود.
مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم ...
برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن 😳
"محدثه افشاری"