رمان او را - قسمت پنجم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجم

  • AMIR 181
  • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
  • ۲۰:۳۳

🔹 #او_را ... (۵)


حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم. 

امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،

ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم.


📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،

انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم 💕


یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود ، باهاش قرار گذاشتم 👭


به چشمام که به قول سعید آدمو یاد آهو مینداخت ، ریمل و خط چشم کشیدم

و لبای برجسته و کوچیکمو با رژلبم نازترش کردم 👄👌


مانتوی جلو باز سفیدمو

با کفش پاشنه بلند سفیدم ست کردم 

و ساپورت صورتی کمرنگمو با تاپ و شالم 👌

موهای لخت مشکیمو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم 😘


سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد.

البته خیلی هم بدم نمیومد 😉

اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه!


چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش

اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️


حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست،

رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد 🚫


بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه (که یکی از دخترای کلاس و #چادری بود) رو شنیدم.👂


- ترنم!


برگشتم سمتش،


- بله؟


- ببخشید ، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟


- برای چی؟ 😳


- کارت دارم عزیزم 😊


- منو؟؟ 😳

چیزه ... یکم عجله دارم آخه ... 


- زیاد طول نمیکشه.


- آخه با دوستم قرار دارم.

پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت ، حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه.


- باشه عزیزم. ممنون


سوار شد و راه افتادیم... 🚗


- خب؟

گفتی کارم داری ...؟


-اره 😊

برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟


- نه لطفاً برو سر اصل مطلب


- باشه ، میگم ...

حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟


- جان؟؟ منظورت چیه؟؟


- حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟


- خدا؟ چه نعمتی؟؟ 😳


- بابا همین زیباییتو میگم دیگه.

اینجوری که میای بیرون ، هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه ... 🔞


- گفتم برو سر اصل مطلب!


- تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟


-خخخخخه ، آهااااان ...

خب عزیزم توهم یکم به خودت برس

به توهم نگاه کنن!

حسودی نداره که!! 😀


- حسودی؟؟

نه حسادت نمیکنم.


- چرا دیگه. مگه مجبوری خودتو بسته بندی کنی که هیچکس نبینتت بعدم اینجوری حسودی کنی😂


- من میگم این کار تو گناهه! هم خودت به گناه میفتی ، هم بقیه

حتی استاد حواسش به توئه ، نه به درس!!


- سمانه جان نطقت تموم شد بگو پیادت کنم.


- باور کن من خیرتو میخوام ترنم ...

تو دختر سالمی هستی ، نذار به چشم یه هرزه نگات کنن!


ماشینو نگه داشتم


- گمشو پایین 😠


- چی؟مگه چی گفتم؟ 😐


- گفتم خفه شو و گمشو پایین ... 😡

هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره ...


سری به نشونه تاسف نشون داد و پیاده شد.


همینجور که فحشش میدادم پیاده شدم 

و تا دور نشده صندلی ای که روش نشسته بود رو با دستمال تمیز کردم تا بفهمه چقدر ازش بدم میاد و دیگه نباید سمت من بیاد 🚫🚫😡


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۴۲۴۱
  • علی
    سلام من کتاب رمان اورا روکاملشو دارم و قیمت کتاب 25هزار قیمت رو جلدش بهتون میدم
    ازی
    از کجا مینونم کامل رمان رو بگیرم
    فصل ۱ به صورت کامل توی همین وب هستش
    فصل ۲ هم هنوز کامل نشده
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی