رمان او را - قسمت ششم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت ششم

  • AMIR 181
  • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
  • ۲۲:۳۹

🔹 #او_را ... (۶)



از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.

احساس می کردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان 😒


اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم 😏


با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه 😠


اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم ... 


تا برسم جلو خونه مرجان ، یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم.


- الو مرجان


- ترنم رسیدی؟


- اره ، بیا بریم زود. سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما


- اه اه اه تو چرا اینقدر فعالی؟؟ استراحتم میکنی؟

اصلا تو خسته هم میشی؟؟


- مرجان جان! میشه بیشتر از این زر نزنی؟

حوصله ندارم. زود بیا بریم


-بابا من هنوز حاضر نیستم ، چرا اینقدر زود رسیدی؟

بیا تو تا حاضر شم


- مرجااااان ... من صبح به تو زنگ زدمممممم 😠

تازه میگی زود رسیدی حاضر نیستم؟؟؟


- تو دوباره وحشی شدی؟

تیر و ترکشتم که فقط منو میگیره. 

حالا اون سعید ایکبیری بود ، کلی هم قربون صدقه ریخت نکبتش میرفتی 😏


- مرجان ببر صداتو

میای یا برم؟؟


- ترنم من آخه آرایش ندارم ...


- خب همونجوری بیا


- چی؟!😳 بدون آرایش 😱؟؟

نمیام. یا بیا بالا یا برو

من بدون آرایش پامو از این در بیرون نمیذارم!!


- ااااه...امروز هرکی به من میرسه یه تختش کمه ...

درو بزن اومدم بالا ...


مرجانم یکی بود لنگه خودم.

از لحاظ ظاهر و خانواده و ... 


فقط فرقمون این بود که پدر مادر مرجان از هم جدا شده بودن و بی کس و کار شده بود.

 پدر مادر من اینقدر حواسشون به کار و پیشرفت خودشون بود که منو ول کرده بودن به حال خودم.


البته من تک فرزند بودم ...

ولی مرجان یه داداش بزرگتر داشت که رفته بود ایتالیا و خود مرجان هم با مادرش زندگی میکرد.


مادری که فقط به فکر قر و فر خودش بود و توی یه سالن ، آرایشگری میکرد.


رفتم بالا و وقتی چشمم افتاد به مرجان ، زدم زیر خنده 😂


- زهرمار .... به چی میخندی؟


- انصافاً حق داشتی بدون آرایش نیای بیرون 😂

خیلی اینجوری ضایعی ...


-خیلی ...

حالا مثلاً خودت بی آرایش خوشگلی؟؟


- معلومه که خوششششگلم


- عه؟ پس چرا شبیه بوم نقاشی میکنی خودتو؟ 😒


- دلم میخوادددد 😐


باکلی معذرت خواهی و ادا اطوار از دلش درآوردم.


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۲۵۵۵
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی