رمان او را - قسمت چهارم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهارم

  • AMIR 181
  • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
  • ۱۸:۱۱

🔹 #او_را ... (۴)


بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...


حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود ...


❤️ من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم ...


اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده 

و تنها همدمم بود 💕


حتی بیشتر از خودم به فکرم بود ...



یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون ، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه


هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب ... 😴




- ترنم خوشگلم!

پاشو بیا شام بخوریم ...

پاشو مامانم ...


- مامان بدنم درد میکنه

بذار بخوابم ، میل ندارم. نمیخورم.


- ترنم خسته ام ، حال حرف زدن ندارم .پاشو بریم...


- مامانمممم.....

شب بخیر👋


صدای کوبیدن در ، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم... 😴


فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم.

حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم.

از باشگاه ، کلاس ها ، دانشگاه و ...


خوب میشدم یا نه ، به هرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم.


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۲۳۶۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی