- AMIR 181
- پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
- ۲۰:۲۰
🔹 #او_را ... (۳۵)
عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود !
تا چنددقیقه فکرم مشغول بود !
حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود
رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز... 🚦
همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم ، چشمم افتاد به همون دختر گل فروش !
سریع شیشه رو دادم پایین !
- دختر !
دختر خانوم !
بیا اینجا !
بدون معطلی دوید سمت ماشین و گفت
- عه سلام! شمایید! 😅
باز میخواید گل بخرید ؟؟
- آره میخرم امّا یه شرط داره !
-چه شرطی؟؟
-بیا سوار ماشین شو باهم یه دور بزنیم.
-چی؟ سوار ماشین شما؟ 😳
نه من نمیتونم !
- چرا ؟؟ مگه میخوام بخورمت ؟؟
فقط میخوام یکم باهم صحبت کنیم !
- نه خانوم نمیشه ...
من که شمارو نمیشناسم ...
- خیلی خب ، بریم پارک همین خیابون بغلی؟
فقط میخوام چند دقیقه با هم صحبت کنیم .
- اممممم ...
چی بگم ...
باشه من میرم ، شما هم خودت بیا !
- خب بیا سوار ماشین شو دیگه 😕
- نه ممنون. من میرم شما خودتون بیاید!
راه افتاد و منم بعد سبز شدن چراغ پیچیدم تو خیابون و رفتم سمت پارک .
تا برسه ماشینو پارک کردم و صبر کردم تا باهم بریم یه جا بشینیم .
از دور که داشت میومد خوب نگاهش کردم .
یه مانتو شلوار گشاد و چروک کرمی رنگ و یه کاپشن مشکی خیلی زشت و بدقواره تنش
و یه روسری نخودی رنگ سرش بود .
چهره ی بانمکی داشت ☺️
معلوم بود از بس زیر آفتاب بوده اینجوری سیاه شده 🙍♀
لبخند شیرینی رو لباش بود .
باهم رفتیم تو یکی از آلاچیقا نشستیم
هنوز هوا سرد بود
- ببخشید من باید زود برم ، هنوز هیچی نفروختم !
چیکارم داشتید ؟
- اسمت چیه؟؟
- نگار 😊
اسم شما چیه؟
- من ترنمم عزیزم
- چه اسم قشنگی 😍
خیلی اسمتون نازه ترنم خانوم ☺️
-ممنون. اسم تو هم قشنگه !
- ممنون. میشه زودتر بگید چیکارم دارید؟
- خونتون کجاست؟ چندتا خواهر برادر داری؟ کلاً میخوام راجع به زندگیت برام بگی!
- برای چی آخه ؟
- میخوام بدونم. لطفاً بگو ...
- خونمون این طرفا نیست
فقط برای کار میایم اینجا !
پنج تا بچه ایم ، منم بچه دومم
داداش بزرگمم بیست سالشه و ....
تو زندانه 😞
اون سه تای دیگه هم از من کوچیکترن .
مادرم مرده ، بابامم معتاده و الان من نون آور خونه ام ...
دیگه چی میخوای بدونی؟؟
با دهن باز داشتم نگاش میکردم ...
- تو؟؟
درسم میخونی ؟؟
- تا سوم ابتدایی خوندم ، بعدش بابام نذاشت برم و گفت باید کار کنی .
داداشمم فرستاد سرکار ، که مأمورا گرفتنش 😢
با تعجب داشتم نگاهش میکردم که گفت :
- چیه ؟ 😠
چیشد ؟
از بدبختیم تعجب کردی ؟؟
فکر نمیکردی کسی تو دنیا باشه که مثل تو بی غم و غصه نباشه ؟؟
منو آوردی اینجا که بیشتر بدبختیام بیاد جلو چشام ؟؟ 😡
من باید برم !
من مثل تو بیکار نیستم که بشینم فضولی یکی دیگه رو بکنم و به بدبختیاش بخندم ...
- ناراحت نشو !
باور کن اینطور نیست !
فقط خواستم چند تا سوال ازت بپرسم !
- بفرما! فقط زود! باید برم!
- تو چی تو زندگیت کم داری؟
فکر میکنی چی خوشبختت میکنه؟
- همون که تو زیاد داری 😏
پول !
- ولی من خوشبخت نیستم ...😢
باور کن ...
- باشه باور کردم 😡
تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی ...
دیگه سراغ من نیا خانوم 😡
تو همون برو به ماشین بازیت برس !
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم ، اشکاش مثل سیل رو صورتش جاری شد و بدو بدو رفت ....
"محدثه افشاری"