- AMIR 181
- پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
- ۱۹:۴۶
🔹 #او_را ... (۱۳)
خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم
خاک گرفته بود !
یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز 📖
میخوندم ولی نمیخوندم !
میدیدم ولی نمیدیدم !
نیم ساعت بود که صفحه ی اول رو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم
ولی هیچی نمیفهمیدم ...
اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق 😖
درونم داغ بود !
باید خنک میشدم !
داد زدم ...
بیشتر داد زدم ...
میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه ...
میخواستم همه فکر و خیالا برن ...
- بسسسس کن ...
چت شده ؟؟؟
چم شده ؟؟؟
چرا اینجوری میکنم !؟
من که این شکلی نبودم !
سعید تو با من چیکار کردی ؟
حالم از همه چی بهم میخوره ، از همه چی بدم میاد ...
حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه ...
خسته شدمممم 😭
هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم
بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم ...
چشمام رو که باز کردم ، صبح شده بود ☀️
صدای قار و قور شکمم که بلند شد ، تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم .
دلمو گرفتم و رفتم پایین
نون نداشتیم
از نون تست هم خسته شده بودم .
یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم .
بعد از کلاس زبان فرانسه ،
وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد.
مرجان بود. سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد .
میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو !
- سلام. خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم ؟
- سلام ، بفرمایید ؟
- اینجوری نمیشه ...
یعنی روم نمیشه ! 😅
این شماره منه. اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم ...
- مگه چی میخواید بگید ؟
- خواهش میکنم خانم سمیعی ...
تماس بگیرید ، منتظرتونم ...
اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت .
چندثانیه ماتم برد 😐
ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون .
شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه .
بعد باشگاه رفتم رستوران
منو رو که نگاه کردم ،
چشمم رو قرمه سبزی قفل شد !
وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم ... 😋
آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم .
چقدر دلم برای مامان بزرگم تنگ شد ...
به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم 😋
حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن 😕
احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده 😂
بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام 😊
وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید .
با دیدنم اخمی کرد 😠
- معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم ...
بقیه کارات کم بود ، شب دیر اومدنم بهش اضافه شد !
- دیر از باشگاه درومدم ، گشنم بود. رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم ، یکم دیر شد. معذرت ... 🙏
تازه غذای فردامم با خودم آوردم !
و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان ، غذاها رو گذاشتم فریزر !
"محدثه افشاری"