رمان او را - قسمت پانزدهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پانزدهم

  • AMIR 181
  • جمعه ۶ مهر ۹۷
  • ۱۷:۲۶

🔹 #او_را ... (۱۵)



- سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟


- تو همین نیم ساعت ؟؟ 


- برای من که اندازه نیم قرن گذشت !

نمیخوای یه نفر عاشقت باشه ؟

دوستم نداری ، نداشته باش !

فدای سرت ...

ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم ...


لیلای من شو ...

قول میدم مجنون ترین مجنون بشم ❣


- آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم !! 😶


- میشه بگی عرشیا ؟؟ 

میشه بهت بگم عشقم:؟؟

همونجوری که تو رویام صدات میزنم ....


- موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین !😳


- آخ....

قربون این ناز کردنت برم من ... 😍

هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم ...

مگه اعتراف به عشق گناهه ؟؟


چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه ...

مثل سعید ...

اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد !


- من خیلی خسته ام ...

میخوام بخوابم

شب بخیر !


- ای جانم ...

کاش من به جات خسته بودم خانومی ...

باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم ...

بخواب عشق من !

تو مال منی ، حتی اگر منو نخوای !

شبت بخیر ترنمم ...


حرفاش دلمو قلقلک میداد !

حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد 💕

به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم ...

انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود !

یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره ؟؟

سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه ... 😭


همیشه با خودم رو راست بودم ...

بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم ، بهش فکر کردم ... 

به عرشیا 

به سعید


سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود؛...

نمیدونم !

شایدم زبون باز تر بود !


بی رودربایستی ازش بدم نیومد !

حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره !


هرچی بود از تنهایی بهتر بود !


همه اینا بهونه بود

میخواستم به گوش سعید برسه تا فکر نکنه تونسته نابودم کنه ! 👿


نمیدونم ، شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه !


سرم داشت میترکید

باید میخوابیدم !

فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم !



حوالی ساعت ۸ بود که چشامو باز کردم

برای صبحونه که پایین رفتم ،

از دیدن مامان تعجب کردم 😳


- سلام 😳


- سلام صبح بخیر عزیزم ☺️


-وصبح شماهم بخیر! چی شده این موقع روز خونه اید ؟


- آره ، یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب. گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم 😊

البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه . برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉


- خواهش میکنم 😐


- چی میل داری دخترم ؟

مربا ، خامه ، عسل ؟؟


- شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم 😄


- بسیارخب ...

ترنم جان باید باهات صحبت کنم ! 


- بله ، متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین. بفرمایید ؟ 


- عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت ! 

ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم !

البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای !

اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت 😊


- شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید ؟؟ 😏

مشکلی نیست ، من عادت کردم !

جایی هم نمیرم. همین جا راحتم.

با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم 😏


- یعنی تنها بمونی خونه ؟؟ 

فکر نمیکنم پدرت قبول کنه !


- مامان! من بزرگ شدم !

بیست و یک سالمه !

دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید 😕


- اینقدر تند نرو ...

آروم باش ! 

با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو.

حالا هم برم تا دیرم نشده 😉

مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت 👋


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۲۳۳۶
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی