رمان او را - قسمت چهاردهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهاردهم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
  • ۲۲:۴۳

🔹 #او_را ... (۱۴)



یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم .


هوا خیلی سرد شده بود .

❄ ️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن

یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم ✍


رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد !


تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم !


ساعتو نگاه کردم

هنوز خیلی دیر نشده بود .


حوالی ده و نیم بود 🕥


شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱


صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد ...


- الو بفرمایید ... 


- سلام آقای کیانی


-عه سلام ترنم خانم ،:یعنی خانم سمیعی ... 😅

خوبید ؟؟

میدونید چقدر منتظر بودم ؟

دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون ☺️


-'معذرت میخوام ... فراموش کرده بودم ...


- خواهش میکنم خانوم ...

فدای سرتون 😇

خودتون خوبید ؟


- ممنونم ، شما خوبید ؟


- الان عالیم


- چه خوب !


ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید ، بفرمایید ... ؟


- عههههه ... راستش ...

بله کارتون داشتم ...


- خب ؟


- چجوری بگم ...


- هرجور راحتید ! چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش ؟


- بله چیزی شده ....


- چی شده ؟؟؟ 😳


- راستش ...

امممم ...

من ...

عاشق شدم ❤️


- عاشق ؟ 

به سلامتی ...

خب ... از دست من چه کاری برمیاد ؟؟


- این که منو قبولم کنید 💞


- بله ؟؟ 😳


- خانم سمیعی ... من خیلی وقته دلم دنبالتونه ...

باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم !


- حرفتون تموم شد ؟ 😒


- ترنم خانوم .... 💕

من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم ...

هزار بار حرفامو مرور کردم ، اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت ... 😓

من دوستتون دارم ...

مگه عشق گناهه ؟؟


- هه ... عشق ؟؟؟

حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره ... 

فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠


- ترنم خانوم ...

خواهش میکنم 😢

من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست ...

بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم 💕


تو صداش بغض داشت ...

دلم یه جوری شد ...

امّا خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن ...

بازم بدنم داشت داغ میشد ...


- آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم !


- عیب نداره !

همین که من دوستتون دارم کافیه ... ❣

دلخوشی من شمایی

من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم ...

همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد ... 💓


حرفای جدید میزد

یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره !

سعید ؟

مگه سعید اصلا منو دوست داشت ؟؟

اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد ؟


- من باید فکر کنم ...


- باشه. فقط زود ...

خیلی زود جوابمو بدید ...

انصاف نیست بعد یکسال انتظار ،وبازم منتظرم بذارید😢


- شب خوش 👋


-وممنونم که زنگ زدید ...

امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم !

امشب بهترین شب زندگیم بود ...

شبتون بخیر ... 👋


یه سیگار درآوردم و روشن کردم ...

تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالیِ خالی باشه ...


خسته بودم

رفتم روی تختم

چشمامو بستم که یه پیام برام اومد 💌


عرشیا بود !


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۲۱۵۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی