رمان او را - قسمت هجدهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هجدهم

  • AMIR 181
  • شنبه ۷ مهر ۹۷
  • ۱۷:۲۱

🔹 #او_را ... (۱۸)



دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم ،

آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود ...


همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد ، میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند ...


حالا همون زندگی رو داشتم + عرشیا ✅


دوباره رفتم تو خودم ...

انگار آب داغ ریختن رو سرم ...

هرچی مینوشتم ،

هرچی میگشتم ،

هرچی فکر میکردم ، 


هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود ❌


فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود ✅


همین ...


هیچی به ذهنم نرسید ؛ جز حرف زدن با مرجان


- الو مرجان


- سلام ترنم خانوم !

چه عجب یاد ما کردی !


- ببخشید ... سرم شلوغ بود !


- سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیق قدیمیت میکردی !

اما انگار یار جدیدت کلا وقتتو پر کرده 😉


- لوس نشو مرجان 😏

خونه ای ؟

میخوام بیام پیشت ...

نیاز دارم باهات صحبت کنم .


- دوباره چت شده میخوای ناله هاتو برام بیاری ؟؟


-مرجان ... خونه ای ؟؟؟


- الان که نه

ولی تا دوساعت دیگه میرم خونه .

اون موقع بیا 😉


- باشه .

کاری نداری ؟؟


- فدای تو ...

بای 👋 


تا یه سیگار بکشم ، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم ، یه ساعت و نیم گذشت .


حاضر شدم و راه افتادم سمت خونه مرجان .


سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه . 

یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم .


- عه ، سلام ...

چه به موقع رسیدی 


- سلام ، میخوای دیگه نریم خونه ؟

سوار شو بریم پارکی ، جایی ...


- هرچند خسته ام امّا هرچی تو بگی 😉


سوار شد و رفتم سمت بوستان نهج‌البلاغه 🌲🌳

خیلی این پارکو دوست داشتم 

کلی خاطره ازش داشتم ...


دو تا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت


- خب ؟

باز چته ؟

نکنه این بار صدای به دخترو از گوشی عرشیا شنیدی ؟ 😂


- خیلی مسخره ای مرجان ...

منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم !!!


- خب بابا قهر نکن ...

میدونی که شوخی میکنم ، چرا بهت برمیخوره ؟؟

بگو عزیزم ؛ چی شده ؟


- مرجان ...

من ...

حالم خوب نشده ...

حتی با وجود عرشیا هم زندگیم همونجوری مسخرست ...


- خب ؟


- ببین عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه

وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده ...


- میخوای چی بگی ؟؟


- فقط سعید میتونست زندگی منو قشنگ کنه 💕


- سعیدم نمیتونست ...


- چی؟ کی گفته ؟ 

من با سعید حالم خوب بود ... 😢


- یکم عقلتو به کار بنداز !

تو از اول همینجوری بودی !

سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود ! 😒

مثل من که بهزاد ، کامران ، شهاب ، ایمان ، سروش و ... 

همه شون فقط حواسمو از زندگی پرت میکنن ....


- یعنی چی ؟


- تو با سعید احساس خوشبختی میکردی ؟ 


- خب آره ! 


- پس چرا دم به دقیقه کارت رپ گوش دادن و گریه های شبانه بود ‌؟؟؟

پس چرا گاهی با قرص خوابت میبرد؟؟


- خب بخاطر مشکلاتی که تو زندگیم دارم ...


- بعد سعید چرا حالت بد شد ؟


-همون مشکلات + تنهایی + خیانت دیدن


- خب الانم با وجود عرشیا همون دو تا چاله ی آخری برات پر شده !

اون چاه هنوز سر جاشه !!


- تو اینا رو از کجا میدونی ؟؟


- چون منم تو همون لجن دست و پا میزنم !!


- پس چرا حالت همیشه خوبه ؟ 😳


- نیست ؛ فقط سعی میکنم بهش فکر نکنم

از یادم میبرمش تا اذیتم نکنه !

ولی تو همش داری بهش فکر میکنی ! 😒

بخاطر همینم عذاب میکشی !


- خب آخه من نمیتونم مثل تو باشم !

من رو بی هدف بودن آزار میده !


- پس اینقدر آزار بکش تا دق کنی !

کدوم هدف ؟؟

ما همه تو این دنیا تو لجن دست و پا میزنیم ! 

هیچکس خوشبخت نیست !

همه فقط اداشو درمیارن !

اینقدر تو مخ تو فرو کردن پیشرفت هدف ترقّی ، که باورت شده این دنیا جای رشده !! 😏

اینجا هیچی نیست جز یه صحنه تئاتر و ما هم همه عروسک خیمه شب بازی !!


حرفای مرجان مثل پتک کوبیده میشد رو سرم ! 

حالم داشت بد میشد ...

بلند شدم و مرجانو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه ...


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۲۸۴۵
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی