رمان او را - قسمت دوازدهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت دوازدهم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
  • ۱۷:۱۴

🔹 #او_را ... (۱۲)



بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.


🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،

و با حال داغونم

کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و 

پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.


اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن! 😒


به قول مرجان

تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!


تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️


فکر اینکه الان سعید با کیه ،

کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه ،

کیو جای من بغل میکنه و لحظه هاشو با کی پر میکنه ، من رو تا مرز جنون می برد ⚡️


تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش 

و فقط زار زدم 😭


دو سال عشق دروغی

دو سال بازیچه بودن

دو سال .... 


وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم.


یکم که حالم بهتر شد

رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.


- ترنم ...

چرا آخه اینجوری میکنی ؟

بخاطر کی ؟

سعید ؟

الان معلومه سعید بغل کی ... 


-مرجان ببر صداتو ...

تو دیگه نگو! 🚫

نمیبینی حالمو ؟

خودم خودمو له کردم ، تو دیگه نکن ...


- خب من چیکار کنم ؟؟


- آرومم کن! فقط آرومم کن ...


چندثانیه نگام کرد ...

- بشین تا بیام ...


چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ ...


- این چیه ؟؟


- مشروب 🍷


- چیکارش کنم ؟


- یچیز بهت میگما !! 😒

بخورش دیگه! چیکار میخوای بکنیش ؟

لامصب از سیگارم بهتره ...

چندساعت تو این دنیا نیستی !

از همه این سیاهیا خلاص میشی !

اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم !


فقط زل زده بودم به مرجان !

اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن !! 


- مشروب؟ من؟ مرجان میفهمی چی میگی ؟


- میخوری نوش جون ،

نمیخوری به جهنم !

ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی 😒


یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم ... حتی با اصرار سعید ...!

ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم!

ببین به چه روزی انداختیم سعید .... 😭

چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم ... 😣


چشمامو که باز کردم ، رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود ... 🌌


مرجان وقتی چشمش بهم افتاد ، زد زیر خنده 😂


- بالاخره بیدار شدی ؟ 

خیلی بهت خوش گذشتا !


- زهرمار! به چی میخندی ؟ 


- نمیدونی چیکار میکردی 😂😂

عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی 😂

کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂


- کوفت! سرم درد میکنه مرجان ...


- حالت بهتره ؟


- نمیدونم. حس میکنم مغزم سِر شده !

خسته ام !

باید زود برگردم خونه ...

تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن ! 😒


- اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی !

ولی مواظب خودت باش !


بغلش کردم و ازش تشکر کردم ...


برگشتم خونه !

هنوز نیومده بودن !

خب خیالم راحت شد !

حتماً امشب هم رفتن همایش ...!


"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۲۰۵۰
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی