رمان او را - قسمت شانزدهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شانزدهم

  • AMIR 181
  • جمعه ۶ مهر ۹۷
  • ۲۰:۰۹

🔹 #او_را ... (۱۶)



صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم
سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم 📱

شماره مرجانو گرفتم
- الو مرجان 

- سلام ... تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر ... اه ...
خودت نمیخوابی ، نمیذاری منم بخوابم ! 😒

- باید باهات صحبت کنم. عرشیا رو یادته؟ چندبار راجع بهش گفتم برات.

- همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ 😍
خب ؟؟

ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم .

- جدی ؟؟ 😂
چه پررو ...
ولی خوشم میاد از اینا که زود پسر خاله میشن 😂
خیلی راحت میشه سرکارشون گذاشت 😂

- نمیدونم
دودلم
از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره ...
از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید ... 😒
از یه طرف نیاز دارم یکی کنارم باشه
نمیدونم انگار یچیزی گم کردم ... 
حالم خوب نیست ، خودت که میدونی !
میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه ! 

- ولی بنظر من تو میخوای حال سعیدو بگیری 😉

- نمیدونم ...
باور کن نمیدونم ... 

- حالا هرچی که هست ، امتحانش که ضرر نداره! 😈
دو روز باهاش بمون ، اگه خوشت اومد که اومده
نیومدم ، میگی عرشیا جون هررریییی 😁

- اره ، راست میگی

- فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی ، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما 😏
هرکاری میکنی عاشق نشو
واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن !

- آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره ؟؟

- فکر میکنی همه دوست دختر ، دوست پسرا عاشق همن؟ 😏

اگر عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری ؟؟

اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن ، بعد اون دوباره طلاق میگیرن 😒

- پس اصلا برای چی باهم میمونن ؟؟

- سرگرمی عزیزم
سر گر می !! 
مثل الانه تو ، که حوصلت سر رفته😉

- اوهوم . باشه ...

- کی میای ببینمت ؟

- امروز که فکرنکنم ، شاید فردا پس فردا یه سر اومدم ...

- باشه ، خودت بهتری ؟؟

- بهتر ؟؟ 😏
من فقط دارم نفس میکشم !
همین !

- اَه اَه ... باز شروع کرد
برو ترنم جان. برو حوصله ندارم ، بای گلم 👋

- مسخره ....

رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم اما با دیدن شماره عرشیا ، فراموشم شده بود .

نشستم پشت میز ...

✍ نوشتن مثل یه مسکنه ! 💉
وقتی نمیدونی چته ،
وقتی زندگیت پر از سوال شده ،
بشین بنویس ،
اینجوری راحت تر به جواب میرسی ✅

نوشته های قبلیمو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود ، یه خط قرمز کشیدم .... 🚫

مرجان راست میگفت !
دیگه نباید دل ببندم !
مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت ... 🚶

من باید دوباره سرپا میشدم 💪

من چم شده بود ؟؟

باید این مسئله رو حل میکردم ✅

نوشتم و نوشتم و نوشتم ...

تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد ... 📱

دل دل میکردم که جواب بدم یا نه ...

دستمو بردم سمت گوشی ...

- الو

- سلام ، صبح بخیر 😊
بالاخره بیدار شدین ؟؟ ☺️

- صبح شماهم بخیر ، بله خیلی وقته ...

- عه پس چرا جوابمو ندادید 😳

- عذرمیخوام ، دستم بند بود

- اهان ، خواهش میکنم ...
خوبین؟ دیشب خوب خوابیدین ؟

- ممنونم ، بله

- چه جوابای کوتاه و سردی 😅
فکراتونو کردین ؟

- تا حدودی ...

- خب؟ به چه نتیجه ای رسیدین ؟

- من الان نمیتونم راجع به شما نظر بدم
چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم

- خب این شناخت چطور به دست میاد ؟؟

- فکرمیکنم یک رابطه کوتاه امتحانی 

- جدی ؟؟؟؟؟؟ 😳
وای من که الان ذوق مرگ میشم که 😅
چشم هرچی شما بگی ...

- خیلی جالبه 😅
موقع صحبت میشم شما ، خانم سمیعی
موقع پیامک میشم ، تو ، ترنم ، عشقم 😂

- خب آخه یکم باحیام 😅
خجالت میکشم
تازه اولشه خب 😉

- بله ...
همه اول رابطه بهترین موجود روی زمین نشون میدن خودشونو 😏

- تیکه میندازی ؟؟
من همیشه بهترین میمونم برات ...
اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت ، بشه یه رابطه ابدی عاشقانه 💕

- بله بله .... کافیه یکمم زبون باز باشن ، دیگه بدتر .... 😆

- بیخیال همه اینا ؛ مهم اینه که به خواستم رسیدم 😍
به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی بدم 🍰

- واقعاً؟ 😂
دیوونه 😂

یه ساعتی با هم حرف زدیم
و قرار شد شام باهاش برم بیرون ...

"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۲۳۱۵
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی