رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و ششم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و ششم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱
  • ۲۰:۳۵

 #تاپــــروانگی🦋 (۳۶)

شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی!
ولی از دلم فقط خدا باخبر بود...
خانوم‌جون بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد.
- این کمر درد امروز امونم رو برید، داشتیم سبزی پاک می‌کردیم زن‌عموت می‌گفت طاها یکی از دوستاش رئیس کاروانه، کاروان میبره کربلا و میاره. می‌گفت چند وقتیه بند طاها شده که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟
خلاصه می‌گفت جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بی‌بی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا.


نمی‌تونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم.
هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانوم‌جون از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من می‌گفت!

تو بهت بودم که ادامه داد:
- زن‌عموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچه‌ها اجازه میده بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش. قربون خدا برم، حالا می‌فهمم حکمت فروختن زمین بی‌ثمر بی‌بی چی بود و چرا این همه سال هیچ‌کدوم از بچه‌هاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشه زندگیشون باشه.

دست‌هاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت:
- یا امام‌حسین! بطلب آقا...

می خواستم بال دربیارم.
برای من این اتفاق یهویی هیچ دست کمی از معجزه نداشت!
تمام کارها رو طاها انجام داد و چشم به‌هم زدیم، سه‌تا خانواده چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیم و هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا.
آخ ترانه... اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچ‌وقت تکرار نشد! توی بین‌الحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام‌حسین، نمی‌دونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟

خجالت می‌کشیدم حتی به چیز دیگه‌ای فکر کنم جز پاک‌شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف‌زدن خانوم‌جون و زن‌عمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد.

- فریده‌جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفم رو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم! تا اینکه الان به خودم گفتم خب بنده‌خدا! دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟

به‌جز من و تو و خانم‌جون و زن‌عمو، بقیه رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک‌تر! زن‌عمو عادت نداشت به رک نبودن اما این دفعه داشت لقمه رو دور سرش می‌چرخوند و همین هم من رو ترسونده بود.

لابد فکر می‌کردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچ‌پچ بلندشون نیستم! یا شایدم موضوع من نبودم اصلا...

- گوشم با شماست بگو سادات خانوم
- والا به این قبله‌ای که جلوی رومه و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم خیلی وقته که دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی

دلم بین زمین و آسمون بود که جمله ی بعدش رو گفت:
- هم من و هم حاجی و هم بچم طاها
می‌خوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون!

و بجای خانم‌جون، این من بودم که وا رفتم...

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۷۹
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی