- AMIR 181
- سه شنبه ۱ شهریور ۰۱
- ۱۸:۰۸
#تاپــــروانگی🦋 (۳۵)
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم.
- خوبی ریحانه؟
دلم میخواست با یه نفر حداقل درددل کنم!
کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه
و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط...
اما نباید و نتونستم چیزی بگم
فقط آه کشیدم و زیر لب "خوبم"ی تحویلش دادم.
انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا میشد!
یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با صدای جیغش از بالای پلهها گفت:
- داداش
زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد:
- بله؟
- امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده سر چهارراه مونده
-خب؟
- وا! برو دنبالش دیگه...
- الان؟ دستم بنده
- کو قربونت برم؟ وایسادی بر و بر داری منو نگاه میکنی که
- وقت گیر آورده ها شوهرت!
- حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می کنیم الان...
خسته ست بیا برو انقد نق نزن دیگه
- لا اله... بده سوییچ رو
- فدات شم وایسا اومدم
همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید
و یجوری که انگار جون میکند گفت:
- راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف میکنه... که ما و شما همین روزا...
- بفرما، اینم سوییچ
و سوییچ رو پرت کرد پایین.
این بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی محل شدن فاطی!
البته میدونی که عمو همون موقعها هم بدش میاومد بگیم به دخترش فاطی... میگفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی...
- بیخیال ریحانه!
این فاطی راستکی بیموقع میاد وسط بحثا
حرف نصفه مونده طاها چی بود حالا؟!
+ بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و حیاط هم کم شلوغ نبود!
این بود که تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم.
همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم میزد که فقط بپرسم و بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟!
اما فرصت نشد تا این که بعد از مراسم و شستن ظرفها و خلاصه جمع و جور کردن عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم، به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه.
برای اولین بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خورهای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها...
فاصله زیادی نبود، من عقب نشسته بودم و از همونجا هم میتونستم بفهمم که اونم بیطاقت گفتنه!
اما چی... این رو نمیدونستم.
+ کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه؛ اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی میکنم!
از پنجره دیدم که با یه تکبوق راه افتاد و رفت...
پوفی کشیدم و رفتم سراغ رختخواب پهن کردن.
داشتم جای تو رو مینداختم که خانوم جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می کرد گفت:
- اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه
هراس داشتم از شنیدن!
من حالا نقص داشتم و البته این رو خانومجون خوب میدونست...
میترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه.
هرچند که هنوز مطمئنم نبودم!
- اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره
داشتم میگفتم میدونی زنعموت چی میگفت؟
شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی!
ولی از دلم فقط خدا باخبر بود...
"الهام تیموری"