رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و هفتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و هفتم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱
  • ۲۲:۰۷

#تاپــــروانگی🦋 (۳۷)

و به‌جای خانم‌جون، این من بودم که وا رفتم...
- وای الهی بمیرم! منِ خنگ همون موقع هم سن و سالم کم نبوده ها، بالای 11 رو داشتم پس چرا هیچی از این اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟!
+ یه دختر‌بچه یازده دوازده ساله عالم خودشو داره، تو هم که کلا دیر بزرگ شدی! البته عقلی...
- قربون تعریف و تمجید کردنت برم من! حالا ول کن این حرفا رو... می‌گفتی؛ حس می کنم کم کم دارم شاخ درمیارم.


+ زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. طاها پسر خوبی بود، قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره‌ش رو مهربون‌تر از چیزی که بود نشون می‌داد، البته خودت که کم ندیدیش!
- ولی الان که همچین خندون نیست!
+ چند سالی هست که ندیدمش...
- عصای دستِ عمو و همه‌کاره مغازه تو بازارش! الهی بمیرم... اصلا فکر نمی‌کردم همچین گذشته‌ای داشته باشه!

+ خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می‌کنن و رویاهایی بافتن! اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ‌وقت بیشتر از حال و احوال باهاش هم‌کلام نشده بودم و هیچ خاطره مشترکی هم جز بازی های بچگی وسط حیاط خونه عمو و بی‌بی نداشتیم.
- شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه‌ی خلق چرا تو؟! هعی... خب بقیشو بگو

چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اَه غلیظی بگوید:
- ای بابا! کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره‌ها؟
+ پاشو درو باز کن ترانه، شاید شوهرت باشه
- آخ آخ معلومه که نوید جانه!

همان‌طور که عقب‌عقب سمت در اتاق می‌رفت، گفت:
- ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می کنما
+ باشه! برو...

حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود.
ترانه را با خودش مقایسه می‌کرد. از دید او، هنوز هم بچه بود و همان‌قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی‌دانست این بچه آن‌همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟!
خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه‌ای گذاشت.
یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران‌تر می‌شد.

تازه نمازش را خوانده بود، دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد...
از سجده که بلند شد اشک هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می‌کرد که معجزه رخ داده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه کاسه و کوزه های برهم زده ذهنی‌اش را دوباره چیده بود؟
چادر نمازش را عمیق بو کشید.
- بوی خانوم‌جون رو میده هنوز، نه؟

نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود.
سرش را تکان داد و تایید کرد حرفش را.

+ آره بوی عطر همیشگیش رو
- خدا رحمتش کنه
هرچند من هنوز باور ندارم که رفته.
یعنی نمی خوام اصلا بهش فکر کنم.

+ زود رفت!
- بسه بیا به‌جای فکرای پر از غم، بقیه قصه رو بشنویم.
+ نوید چی؟ شام؟
- اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته‌ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو

گوشه سجاده را تا زد و پرسید:
+ تا کجا گفتم؟
- اصل ماجرا. ابراز علاقه دسته جمعی خانواده عمو تو کربلا!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۷۵
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی