رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و ششم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
  • ۲۰:۵۲

#تاپــــروانگی🦋 (۴۶)

ارشیا طوری به پنجره سالن نگاه می‌کرد
که انگار آن طرف پرده را می‌بیند...
ریحانه برای این‌که ادامه داستانش را بشنود گفت:
+ خب؟ می گفتی...

- همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد
که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم...
+ چه حالی؟

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و پنجم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
    • ۱۷:۳۵

    #تاپــــروانگی🦋 (۴۵)

    به وضوح حس کرد که چهره ارشیا
    با هر جمله‌ای که می‌شنود پر از تعجب می‌شود.

    + تو حتی زنگ نزدی حال من رو بپرسی
    با این‌که دوستت گفته بود توی راه‌پله حالم بد شده
    و بردنم درمانگاه و تو خبر داشتی!
    یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟
    تمام سال‌هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام. از پچ‌پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می‌کردن می‌فهمیدم و دم نمی‌زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه دوست داشتنت رو شده باشه!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و چهارم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱
    • ۲۳:۱۲

    #تاپــــروانگی🦋 (۴۴)


    در اتاق را که باز کرد، هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت.

    مطمئن بود که تا ساعت‌ها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند...

    نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد

    همه جا ساکت و تقریبا تاریک بود.

    چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی پیش رفت.

    می‌ترسید که همسرش خواب باشد و خوابش را برهم بزند.

    نگاهش روی در نیمه‌باز اتاق زوم شد

    و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد.

    شوکه شد، چیزی که می دید را باور نداشت.

    ارشیا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و سوم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱
    • ۲۱:۳۶

    #تاپــــروانگی🦋 (۴۳)


    تمام شب را کابوس دید...

    کابوس سال‌های دوری که گذشته بود و آینده نامعلومش.

    صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگی ناشی از بد خوابیدن و کرختی که وجودش را گرفته بود، تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش

    اما هیچ ردی از تماس ارشیا روی موبایلش نبود

    و این ناراحت و نگرانش می‌کرد!

    باید از حالش با خبر می‌شد.

    با همان چشمان خمار از خواب، به رادمنش پیام داد.

    "سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟" 

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و دوم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱
    • ۱۹:۲۷

    #تاپــــروانگی🦋 (۴۲)


    عمو منتظر تاییدش بود هنوز

    دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه سوم فقط گفت:

    - نه! 


    خطوط روی پیشانی عمو انگار کم‌کم تبدیل به کور گره می‌شد! 

    - حرف حسابی داری بگو تا بشنویم بابا


    طاها فکش منقبض شده بود.

    دستی به موهاش کشید و با سری که پایین بود گفت:

    - آقاجون ما یکم فرصت می‌خوایم... با اجازه شما البته...

    بهتره قرار آخر هفته رو فعلا کنسل کنید.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و یکم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱
    • ۲۲:۱۸

    #تاپــــروانگی🦋 (۴۱)


    با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه‌فاز بهم وصل کردن!

    دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه تار شده روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو‌دو می‌زد. 

    و طاها! انگار هیچ‌وقت این‌قدر درمونده نبود!

    حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهلم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱
    • ۲۰:۱۲

    #تاپــــروانگی🦋 (۴۰)


    طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...

    - این حرفا چه معنی میده ریحانه؟

    میگی چی شده یا می‌خوای به بچه‌بازیت ادامه بدی!؟


    ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم.

    + بچه‌بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما

    قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه


    داشت صبوری می‌کرد، با کلافگی نشست و گفت:

    - خیلی خب. هرچند هنوز نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و نهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱
    • ۱۸:۰۷

    #تاپــــروانگی🦋 (۳۹)


    کنار دیوار ایستاده بودم و گوشه چادرم رو مدام توی دست مچاله می‌کردم و باز می‌کردم، پر بودم از استرس. 

    هنوز نمی‌دونستم کاری که می‌خوام بکنم درسته یا غلط!

    مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت می‌کردم.

    کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم.

    ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه‌ای می‌شد که قطع شده بود...

    می‌دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش.

  • ادامه مطلب