- AMIR 181
- چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
- ۱۷:۳۵
#تاپــــروانگی🦋 (۴۵)
به وضوح حس کرد که چهره ارشیا
با هر جملهای که میشنود پر از تعجب میشود.
+ تو حتی زنگ نزدی حال من رو بپرسی
با اینکه دوستت گفته بود توی راهپله حالم بد شده
و بردنم درمانگاه و تو خبر داشتی!
یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟
تمام سالهایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام. از پچپچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم میکردن میفهمیدم و دم نمیزدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه دوست داشتنت رو شده باشه!
+ از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بهخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار...
نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی...
فقط هم خواستههای خودت بوده که اولویت داشته
و اونی که همه جا باید کوتاه میاومده من بودم!
+ بعد جالبه که همه اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونهای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست بر میگردونمت خونه بابات!
آخه داریم توهین از این بالاتر؟!
چرا ارشیا؟ چرا اینقدر بی انصافی؟!
یعنی بود و نبود همسرت بیاهمیته؟
ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من...
هنوز با اشک پشت سر هم جملهها را ردیف میکرد
که ارشیا آرام گفت:
- بس کن ریحانه... بس کن!
دستی به صورتش کشید
سرش را به پشتی مبل تکیه داد
و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت:
- همون بار اولی که دیدمت
فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا!
اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسهکردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا.
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است!
- تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس میلرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا!
تمام دغدغه زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد میکنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره میپره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره!
- ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون میداد، اگه نبود با وسوسه دوتا دوستش پشتپا نمیزد به شوهر و زندگی و آیندهش!
از طرفی هم مهلقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط میدادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرهای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوشگذرونی اونا رو هم فراهم کنه!
چیزی که خودش متوجه نمیشد...
- من همینجوری هم همیشه دلم از دست مامانم پر بود!
اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود...
حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش.
چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکهست، خیلی نامحسوس پا پس کشید!
هه... می دونی؟
حالم بهم میخورد از جمعهای زنونه مثلا باکلاسشون
جایی که رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود.
خندههای بلندی که گوش فلک رو کر میکرد...
آرایش و گریمهایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه میکرد، لباسهای گرونقیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشمنواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد میشد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و همچشمی و خیانت!
تنها ثمره باهم بونشون بود...
- اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود.
ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم...
نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم!
جمله معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم میدونی چی بود؟
بابا با انگشت اشارهای که به تهدید بلند میشد میگفت:
- "مهلقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقهت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من اینقدر بدبختی نکشم!"
- بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم.
با مهلقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمهای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه پدری همسرش استفاده کنه! همیشه میگفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم.
همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مهلقا بشه...
"الهام تیموری"