رمان تا‌پروانگی - قسمت چهلم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت چهلم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱
  • ۲۰:۱۲

#تاپــــروانگی🦋 (۴۰)


طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...

- این حرفا چه معنی میده ریحانه؟

میگی چی شده یا می‌خوای به بچه‌بازیت ادامه بدی!؟


ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم.

+ بچه‌بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما

قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه


داشت صبوری می‌کرد، با کلافگی نشست و گفت:

- خیلی خب. هرچند هنوز نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم

دست روی چشم راستش گذاشت و ادامه داد:

- اما به روی جفت چشمام. رازداری می‌کنم، بفرمایید.


جونم به لبم رسید تا گفتم:

+ من... من نمی‌تونم با شما... یعنی زن‌عمو خواستگاری... خب... زن‌عمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمی‌تونم یعنی ما نمی‌تونیم باهم ازدواج کنیم!


سرخ و سفید و کبود شدم و شد.

معلوم بود که خجالت کشیده!

منم وقیح نبودم ولی خب.


- آخی، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟


طاها متعجب بود. دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:

- یعنی شما با من مشکل داری؟


خندم گرفته بود از تصور اشتباهش!

- یا علاقه نداری که ...


نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین.

دستام توی هم گره شده بود

انگار زمین و زمان بهم دهن‌کجی می‌کرد

صدام می‌لرزید وقتی گفتم:

+ بحث این چیزا نیست پسرعمو! مشکل از منه...


- یعنی چی؟ چه مشکلی؟ 

+ گفتنی نیست اما ازتون می‌خوام که

تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت می‌کنه شما باشین نه من!


باور کن ترانه، هر ثانیه که می‌گذشت چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر می‌شد. بنده خدا هنوزم دلم برای حال اون روزش می‌سوزه! 

- پای کسی دیگه در میونه؟

+ نه! 

انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم.


- با دلیل قانعم کن ریحانه


دوباره گوشه ی چادر مشکیم تو مشتم مچاله می‌شد.

صورتم می سوخت و تنم یخ کرده بود

از شرم هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم!

+ من... بچه دار نمیشم... هیچ وقت!


و زدم زیر گریه. نمی‌دونم چقدر گذشت، چند دقیقه و چند ثانیه اما فقط صدای هق‌هق خودمو می‌شنیدم. سکوت سنگینش نشون می‌داد که چه بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه.

مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش...

هنوز دستم روی صورتم بود و دل‌دل می کردم

برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟!

که تمام فرضیه‌هام ریخت به‌هم...

وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون!

اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه‌فاز بهم وصل کردن!


"الهام تیموری"

  • نمایش : ۹۱
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی