- AMIR 181
- چهارشنبه ۱۶ شهریور ۰۱
- ۲۰:۵۲
#تاپــــروانگی🦋 (۴۶)
ارشیا طوری به پنجره سالن نگاه میکرد
که انگار آن طرف پرده را میبیند...
ریحانه برای اینکه ادامه داستانش را بشنود گفت:
+ خب؟ می گفتی...
- همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد
که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم...
+ چه حالی؟
انگار هنوز هم از یادآوری گذشته شومش واهمه داشت که تعلل میکرد، رگهای روی پیشانیاش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور میکرد!
- این اواخر متوجه شده بودم که مشکوکتر از همیشه شده اما نمیفهمیدم چرا! حتی درخواستهای مالی که میکرد هم بیشتر بود.
خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونههام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش، این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم!
خون خونم رو میخورد. توی یکی از همون مهمونیهای لعنتی مچش رو گرفته بود موقعی که داشت مواد مصرف میکرد!
در واقع، نیکا معتاد شده بود...
به هر موادی که گرونتر از قبلی بود!
- داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه...
حتی فکرشم نمیکردم که بتونم یه روز با کثافتکاری هاش بسازم و زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس میکرد و پیشنهاد باج میداد تا من بو نبرم از موضوع!
میدونست یه کاری دستش میدم و ازم میترسید.
میدونی، خیلی دلم میخواست انقدر بزنمش تا بمیره.
اما باز دلم براش میسوخت. اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بیدغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد! از روی حماقت و سادگی وارد گروه های دوستانه از همه نظر منفی شده بود و ذوق هم میکرد که آدم بزرگی شده و امل نیست!
- دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش، تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. انقدر هضم قضیه برام سنگین بود که حتی نمیتونستم به پیشنهاد مسخره رادمنش فکر کنم و بخوام که ترکش بدم! اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم با اراده هم نیست...
پس باید با اینکه سخت بود جمعش می کردم.
براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق.
هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانوادهها چیزی از اعتیادش نفهمن، حتما همین کارو میکنه.
میدونست اگه باهم باشیم دیگه نمیتونه مثل قبل بتازه
و حالا پول میخواست در قبال فروختن زندگیش!
درسته که مهریه حقش بود اما اون پولپرست بود...
- خلاصه بعد از یه زندگی نهچندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مهلقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود.
سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا...
تازه داشت نفس راحت میکشید!
مهلقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه! دوباره آستین زد بالا...
نمیفهمید دفعه اولم بهخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم.
گذاشته بودتم تحت فشار و اینبار، دختر دوست بابا رو نشون کرده بود! تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم.
بیفایده بود چون مهلقا گیر داده بود.
- این بود که در اوج فشار همهجانبهای که متحمل میشدم
دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا.
منشی شرکت و فامیل دور خانواده پدری...
راه حلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسه ای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن رو که داره.
دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو میخواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زنهای خانوادهام. این بود که برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو میکرد اقدام کردم!
- به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما محجوبیت و معصومیتی که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچوقت نمی تونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آنچنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!
"الهام تیموری"