- AMIR 181
- سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱
- ۲۳:۱۲
#تاپــــروانگی🦋 (۴۴)
در اتاق را که باز کرد، هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت.
مطمئن بود که تا ساعتها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند...
نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد
همه جا ساکت و تقریبا تاریک بود.
چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی پیش رفت.
میترسید که همسرش خواب باشد و خوابش را برهم بزند.
نگاهش روی در نیمهباز اتاق زوم شد
و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد.
شوکه شد، چیزی که می دید را باور نداشت.
ارشیا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود!
نمیدانست چه تعبیری از این کار داشته باشد
اما از غرور همسرش مطمئن بود...
ارشیا و این رمانتیک بازی ها؟!
باور کردنی نبود.
از ذوق هزار بار مرد و زنده شد.
شاید خوب نبود اینطور مچگیری کردن!
با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود
آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد:
- کجا؟
برگشت و نگاهش کرد.
چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود.
پس بیدار بود!
هنوز برای جوابدادن دودل بود که خودش دوباره گفت:
- نتونست نگهت داره؟! هه... خواهرت رو میگم
با تعلل نشست و با تمسخر ادامه داد:
- اون روز که خوب شاخ و شونه میکشید؟
میگفت به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبردت!
وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد میکنی از این بهتر نمیشه... پس فرستادت!
عجب نیش کلامی داشت!
پای آسیبدیده اش را گذاشت روی میز
و مثل کسی که فاتح جنگ شده تکیه زد.
ریحانه نمیدانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ برخورد تند را قبول کند یا صحنهای که در اوج غافلگیری دیده بود؟! چقدر صبور بود که در همین شرایط هم خوشحال میشد
از این که همسرش سعی میکند فرو نریزد!
کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود، دمپاییهای لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله به پا کرد.
متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش میآورد.
این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود!
همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش می گذاشت!
این همه نگاه از دید بالا برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا.
شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبل ها و زمین.
_جالبه! سکوتت جالبه...
میشه بجای تمیزکاری بشینی وقتی دارم باهات حرف می زنم؟!
با دست، خردههای نان روی میز را جمع کرد
و نگاهش خورد به شیشه مربایی که تازگیها پخته بود...
مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟
ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید.
- با توام نه در و دیوار
چشم در چشمانش انداخت و زمزمه کرد:
+ همیشه تلخ بودی
دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد:
+ ولی نه... هیچوقت به اندازه این روزا نبوده.
وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم.
یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی!
به وضوح حس کرد که چهره ارشیا
با هر جملهای که میشنود پر از تعجب میشود...
"الهام تیموری"