رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و نهم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱
  • ۱۸:۰۷

#تاپــــروانگی🦋 (۳۹)


کنار دیوار ایستاده بودم و گوشه چادرم رو مدام توی دست مچاله می‌کردم و باز می‌کردم، پر بودم از استرس. 

هنوز نمی‌دونستم کاری که می‌خوام بکنم درسته یا غلط!

مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت می‌کردم.

کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم.

ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه‌ای می‌شد که قطع شده بود...

می‌دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش.


با قدم‌های کوتاه اما محکم راه افتادم سمت مغازه.

توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشه سمت راست مغازه پشت یه دیوارِ پیش‌ساخته سجاده پهن کرده بود و انگار داشت دعای بعد نمازش رو می‌خوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید...

اما من ناقص بودم! باید تلقین می‌کردم تا واقعیت رو بپذیرم.

مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم.

نشستم روی صندلی چرم پایه کوتاه کنار میز و چشم دوختم به کفش های مشکی پام. نفس های آخرش بود، اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟

خیلی تحت فشار بودم، هنوز هیچی نشده بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم تا بشم ابر بهار و وسط مغازه های‌های بزنم زیر گریه...

- شما کجا اینجا کجا ریحانه خانوم؟!


صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچ وقت این‌جوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق می‌شد!

موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجله‌ای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم!

آستین پیراهن مردونه آبی‌رنگ تنش رو تا آرنج بالا زده بود

و جانماز تا شده توی دستش بود.

انگار شک کرده بود که گفت:

- خیره ایشالا!


باید یه حرفی می زدم.

دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم.

نشست چند صندلی اون طرف تر و جواب داد:

- علیک سلام. اتفاقی افتاده؟

+ اتفاق؟ نمی دونم...

- زن‌عمو خوبه؟ ترانه؟

+ خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم


داشتم جون می‌کندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم.

آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم:

- گوشم با شماست


کیفمو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز. 

+ میشه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟


چشماش چهارتا شده بود.

عقلم نمی‌رسید کارم خوبه یا بد!

فقط توقع داشتم چون دوستم داره، بی چون و چرا قبول کنه. 


- نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون می مونه.

+ نه! این‌جوری نمیشه. خیالم راحت نیست.

- مرده و قولش

+ اما...

- به من اعتماد نداری؟

+ این روزا به هیچی اعتبار نیست...


طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...


"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۰۱
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی