رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و سوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت چهل و سوم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱
  • ۲۱:۳۶

#تاپــــروانگی🦋 (۴۳)


تمام شب را کابوس دید...

کابوس سال‌های دوری که گذشته بود و آینده نامعلومش.

صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگی ناشی از بد خوابیدن و کرختی که وجودش را گرفته بود، تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش

اما هیچ ردی از تماس ارشیا روی موبایلش نبود

و این ناراحت و نگرانش می‌کرد!

باید از حالش با خبر می‌شد.

با همان چشمان خمار از خواب، به رادمنش پیام داد.

"سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟" 

تا نیم ساعت منتظر جواب ماند اما بی‌فایده بود، دلشوره‌ای ناگهانی افتاده بود به جانش. ولی با بلند‌شدن صدای زنگ و دیدن نام رادمنش خوشحال شد.

+ الو سلام

- سلام خانم نامجو، احوال شما؟

+ ممنونم 

- بهتر هستین؟

+ خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟

- بله...

+ خب خبری ندارین؟ ندیدینش؟

- چه عرض کنم

+ چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟

- می دونید چی برام جالبه! اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالی که خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم گفتمان داشته باشن یا...


چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده! ولی امان از غروری که همیشه وزنه سنگین مقابل خوشبختی‌شان شده بود!


+ بله حق با شماست اما یادتون نرفته که برخورد چند روز پیش ارشیا رو

- دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست

قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی‌ذاشتم، اون روز عصبی بود نباید به دل می‌گرفتین، با حداقل بزرگواری می‌کردین و مثل همیشه کوتاه می‌اومدین.


+ آخه...

- خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته ارشیا هنوز برای شما مبهمه. قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟ 


+ چه گره ای؟

- اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین، من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه کمکش کنید...

در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سو استفاده کنید!

معذرت می‌خوام سرم خیلی شلوغه امروز.

امری بود در خدمتم.


+ ممنونم، خدانگهدار

- خدانگهدار


نمی‌فهمید حرف‌های رادمنش را!

اما گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته‌ای حرف می‌زد که شاید به اشتباه تمام این سال‌ها را نشنیده بودش.

باید تصمیمش را می‌گرفت، یا می‌رفت و سعی می‌کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید در همین گرداب بی‌خبری دست و پا می‌زد. بسم الله گفت و بلند شد.

حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود

پای آینده یک بچه هم در میان بود.

یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ!


در مقابل اصرار و تهدیدهای ترانه

فقط صبوری کرده و دست آخر گفته بود:

+ خواهرم تو نمی‌تونی با همه ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم.


و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟

انگار این بار همه‌چیز با همیشه فرق داشت!


"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۷۳
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی