- AMIR 181
- دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱
- ۲۲:۱۸
#تاپــــروانگی🦋 (۴۱)
با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سهفاز بهم وصل کردن!
دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه تار شده روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دودو میزد.
و طاها! انگار هیچوقت اینقدر درمونده نبود!
حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره
نمیتونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام امام و پیغمبرها وصل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه.
گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی!
سکوت که شکسته شد انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگتر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز گوشی رو برداشت انگار فقط میخواست یه فرصتی به ما بده!
با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم:
+ تو رو خدا پسرعمو... قول دادی!
هیچوقت نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد:
- ریحانه... راست بود؟
+ بهخدا
- قسم...
+ قسم خوردم که باورت بشه.
و سوال دومش این بود:
- اگه من قبول کنم؟
آب رو آتیش بود همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی از روی احساسم اگر میگفت اما نامرد نبود که دو دقیقهای پسم بزنه! ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه...
پچپچ ها و نصیحت های خانوم جون توی گوشم پیچ و تاب میخورد و آیندهای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود.
باید تمومش میکردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود
و جوابش رو دادم:
+ نمی خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم!
حواسمون پرت عمو شد...
- چی شده ریحانجان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه
برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشکهام رو پاک کردم و واقعیت این بود که نمیدونستم باید چی بگم!
عمو جلومون ایستاد، چشمم به تسبیح آبیرنگ دونهدرشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بیاعصابی، بیهدف دونههاش رو بالا و پایین میکرد. حالا چی میشد؟
- تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم. داشتیم؟!
- نه آقاجون
- خب. بسم الله... پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر وسط مغازه عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه میکنه؟
انقدر از استرس لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس میکردم.
طاها شاید خیلی از من بیچارهتر بود!
نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت:
- ما... خب درسته که بدون اجازه شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف میزدیم.
- معلومه که باید حرف میزدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بیخبرین؟
وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد:
- بهخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه حاجعموش و مراسم خواستگاری رو ول نمیکرد که بیاد تو بازار کلومش رو پچپچ کنه به دختر مردم!
وای از تهمتایی که داشت به طاها زده می شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده! مجبور بود که جواب بده...
- آقاجون حق با شماست ولی ریحانه که غریبه نیست
- د چون از یه ریشهایم میگم عاقلتر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی، حالا خواسته باشه یا ناخواسته!
- ما که گناهی نکردیم فقط...
قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت.
- مگه چه گناهی قراره.... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها.
- حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده.
عمو سعی میکرد آروم باشه چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت! با مهر نگاه به من کرد، دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید.
- به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه؛ بهخاطر همینم بههم ریختم. من از طرف این پدرصلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟
هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همهچی فرق میکرد!
عمو منتظر تاییدش بود هنوز
دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی
اما دفعه سوم فقط گفت:
- نه!
"الهام تیموری"