- AMIR 181
- سه شنبه ۱۵ شهریور ۰۱
- ۱۹:۲۷
#تاپــــروانگی🦋 (۴۲)
عمو منتظر تاییدش بود هنوز
دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه سوم فقط گفت:
- نه!
خطوط روی پیشانی عمو انگار کمکم تبدیل به کور گره میشد!
- حرف حسابی داری بگو تا بشنویم بابا
طاها فکش منقبض شده بود.
دستی به موهاش کشید و با سری که پایین بود گفت:
- آقاجون ما یکم فرصت میخوایم... با اجازه شما البته...
بهتره قرار آخر هفته رو فعلا کنسل کنید.
- یعنی چی؟
- یعنی همین. مامان و زنعمو عجله دارن ولی ما نداریم
- تو که تا همین دیشب آتیشت تند بود و چوبخط میکشیدی رو در و دیوار واسه پنجشنبه! پدر خواهرت رو درآوردی واسه لباسی که میخوای بپوشی. حالا چی شده که حرفت دوتا شده؟
یعنی دلم شکست...
اگرچه صدا نداشت!
شکستم وقتی رنگ چهرهش عوض شد و با خجالت رو برگردوند.
آخ... کاش عمو انقدر راحت دستِ دلشو پیش من رو نمیکرد!
کاش اصلا اون روز سرزده سر نمیرسید تا این همه شوم تموم نمیشد همهچی. صداش میلرزید:
- دیشب تا حالا، خیلی باهم توفیر داره آقاجون. ما فعلا آمادگی ازدواج نداریم.
- این حرف توست یا ریحانه؟
- فکر کنید هر دو
- آره ریحانجان؟ پس واسه همین داشتی زار زار گریه میکردی؟
اصلا نمیفهمیدم چرا عمو گیر داده تا مقصر رو شناسایی و داستان رو موشکافی کنه. داشتم میمردم که طاها ضربه آخر رو زد:
- آره باباچون من بهش گفتم که فعلا نمیتونم بهش قول ازدواج بدم چون خودمم مرددم. هنوز شک دارم! اصلا... اصلا ازدواج فامیلی خوب نیست. شاید یکی دو سال دیگه بتونیم بهش فکر کنیم شایدم هیچ وقت! راستش من فعلا... فعلا پشیمون شدم.
تند و تند گفت و یهو ساکت شد.
نفهمیدم کی دست عمو بالا رفت اما وقتی محکم خوابوند توی گوش طاها، مردم و زنده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم...
کباب شدم برای بیگناه بودنش و مجازاتی که بابت ازخودگذشتگیش داشت میدید...
نتونستم تحمل کنم.
به خودم لعنت فرستادم و با همون حال خرابم از مغازه زدم بیرون.
ترانه از جعبه چوبی روی پاتختی دستمالی بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.
- الهی بمیرم... چه داستان عاشقانهای! پس چرا من خنگ هیچی از اینایی که میگی رو یادم نمیاد اصلا؟!
+ عزیزم... از کجا باید می فهمیدی؟
این راز بین من و عمو و طاها و خانومجون موند!
یعنی هیچحرفی از اون مغازه درنیومد. یکی دو روز بعد از ماجرا بود که زنعمو وقتی من خونه نبودم اومده بود و بندهخدا با هزار آسمون ریسمون بههم بافتن گفته بود که طاها فعلا برای ادامه تحصیل میخواد بره اصفهان پیش دوستش! اگه اشکالی نداره فعلا صبر کنیم.
خلاصه به هر بهونهای که میشد، جوری که خانمجون ناراحت نشه سر و ته قضیه رو هم آورده بود.
- وا! یعنی زنعمو متوجه نشده بود چی به چیه؟
+ نه. نمیدونم! اما هیچوقت به روی من نیاورد و بندهخدا همیشه تو مواجهشدن باهام یه شرمی داشت. از چشم طاها میدیدن بههم خوردن ازدواجمون رو.
- اینجوری که توام خراب شدی!
+ اینکه فکر کنن طاها به این نتیجه رسیده که برای ساختن زندگی مشترک زوده بدتر بود یا اینکه میفهمیدن من مشکل دارم؟!
- ببینم یعنی طاها به همین راحتی از همه چی دست کشید؟
+ معلومه که نه...
- خب؟!
+ ول کن ترانه. سرم داره میترکه از درد. بلند شو یه مسکن به من بده این بساط اشک و آه رو هم جمع کن.
- ریحانه! تو رو خدا بشین بقیشو تعریف کن
+ بقیه چی رو؟
- که طاها چیکار کرد؟
+ میبینی که... کاری از دستش برنیومد!
- چه دنیای غریبیه
+ بیشتر از اونی که فکرشو کنی
- داری میخوابی؟! من که عمرا امشب خواب به چشمم بیاد... احتمالا باید تمام گذشته و خاطرهها رو واکاوی کنم تا ببینم چیزی یادم میاد یا نه
+ خوشبهحالت که اینقدر بیکاری...
- الان به احترامت فقط سکوت میکنم و میرم قرص بیارم
+ نمیخواد.
- مطمئنی؟
+ آره ممنون.
- باشه پس زحمتو کم میکنیم، شب بخیر.
+ شبت بخیر عزیزم
اتاق که تاریک شد و خلوت
چادر نماز را روی سرش کشید و یک دل سیر گریه کرد...
خلا نبود ارشیا را بیشتر از همیشه حس میکرد!
"الهام تیموری"