- AMIR 181
- دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱
- ۱۶:۵۳
#تاپــــروانگی🦋 (۳۸)
نفس عمیقی کشید و گفت:
+ نمیتونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم.
نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم.
مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده...
و البته میدونستمم که چقدر خانواده عمو رو همهجوره دوست داره و روشون حساب باز میکنه. یعنی این خواستگاری داغ روی دل بود فقط!
چون بههرحال نه ما میگفتیم که اوضاع از چه قراره و نه حتی زنعمویی که با مهر میگفت منو دوست داره و می خواد عروسش بشم، اگر بو میبرد که تک پسرش هیچوقت بچهدار نمیشه اونوقت همینجوری باقی میموند!
- یعنی خانمجون همونجا در دم گفت نه؟! حتی فکرم نکردین؟
+ نه! نگفت... جا خورده بود و نمیدونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواستهبود تا با من در میون بذاره.
باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاههای سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم.
یه بارم که خیلی عرصه بهم تنگ شد طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده، که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز میکردن؟ مگه من چندبار دیگه می تونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکستهتر هم شد!
موقع خداحافظی توی حرم امامحسین نذر کردم که همهچیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ وقت ادا نشد به هزار دلیل!
+ تمام مسیر برگشت، چشمم به جاده بود و نگران روزهای پیش روم بودم. زنعمو وقت خواستهبود برای جلسه رسمی خواستگاری. خانمجون انگار سر بدترین دوراهی عالم مونده بود.
دروغ چرا! از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمیتونستم نبینمش! نه اینکه به چشم ظاهر...
منظورم اینه که نمیتونستم نادیده بگیرمش.
هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همهچی تموم باشه، در حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همهجوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش میکرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه کسی که بعد از بابام، سایه بالا سرمون شده بود. اما...
- عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون شد بلای جونت. نه؟
+ دقیقا. به خانمجون گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن، باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. میدونی چی گفت؟
براق شد بهم و زد به صورتش و گفت:
"از تو توقع نداشتم ریحانهجان! تو دختر دسته گل منی اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم دارهها اما نوه ی پسری داستانش فرق داره جونم.
ما فامیلیم. اگر هم الان چیزی نگیم، بعدا تف تو یقه خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ طاها رو همه دوست دارن دامادش کنن ولی..."
ناراحت نشدم از چیزایی که میشنیدم ترانه! هیچکسی تقصیر نداشت، تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت!
- میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی اصلا که بچهدار نمیشی؟!
+ مفصله و هرچند، حالا که میبینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت!
- خانومجون فکر میکرد میخوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟
+ نه میترسید بچگی کنم و از روی خامبودن عاشق بشم
و تب تندی بشه که زود به عرق میشینه!
ولی من تا ته ماجرا رو خونده بودم.
نمیخواستم بیعقلی کنم.
بهخاطر همین بکوب گفتم:
زنعمو که زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه چیزا با من.
خانومجون تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت:
- اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت میگذره!
+ میخوام خودم با طاها حرف بزنم!
جیغ خفیفی کشید و گفت:
- خاک به سرم. دیوونه شدی دختر؟!
نگاهم افتاد به چینهای روی پیشونی مهربونش.
با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم:
+ خیالت راحت خانومجون، کاری نمیکنم که خجالتزده بشی.
و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم مصرتر شدم!
"الهام تیموری"