- AMIR 181
- يكشنبه ۳۰ مرداد ۰۱
- ۱۸:۴۲
#تاپــــروانگی (۳۱)
از همان روزهای اول فهمیده بود
ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد
یا اصلا احساساتی بشود!
ولی ترانه میگفت مردها غرور دارند
و محبتشان از جنس ما نیست
بهخاطر همین دلش را خوش کرده بود
به توجهکردن های وقت و بیوقتی که شاید پیش میآمد!
اما کمکم و بعد از مدتی دیده بود که نه!
انگار در خیالاتش خیلی بال و پر داده بود به دوستداشتن ارشیا...
بعضی وقتها چند روز از او بیخبر بود و حتی دریغ از یک تماس!
میدانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است
اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود!
از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمیشد
زیر نگاههای سنگین خانوادهاش اذیت میشد
و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن
کمکم پا گذاشت به دنیای ساده اش
تا هر طوری بود آبرو داری کند!
کنار آمدن با خواستههای عجیب و غریبش هم
جور دیگری معذبش می کرد...
از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد میگرفت.
معتقد بود زن باید شیکپوش باشد اما ساده و رسمی!
ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد
کفشهای اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سرمهای را دوست داشت
ارشیا اما عجیب بود!
انگشت انتخاب روی لباسهای گرانقیمتی میگذاشت
که ریحانه در خواب هم ندیده بود...
هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که پوشش مناسب داشتند.
یعنی دقیقا برعکس سلیقه نیکا و مادرش!
ریحانه وقتی میدید طاقت کشمکش ندارد
هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت
و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت
به خواستههای ارشیا احترام بگذارد...
این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد
از کفش و کیف های مارک دار ست
ساعت های برند اصل
مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت
و هر چیزی که از نظر او ضروری بود!
ترانه ذوق میکرد از دیدن خوشسلیقگیهای شوهر خواهرش
اما خانمجان با اینکه حرفی نمیزد
در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج میزد...
و او از این که هربار دست پر بر میگشت خجالتزدهتر میشد.
خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش
چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالی که سبزی خرد میکرد با اخم گفت:
- ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده
طعنه کلامش را نشنیده گرفت و گفت:
+ چطور مگه؟
- ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت
خیلی از ما بهتره، اینطوری تحقیر بشیم!
+ چه تحقیری مامان؟!
- پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟
تو چه احتیاجی به اینهمه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟
چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر میکردی
و صدایت در نمیومد؟
+ اشتباه...
- گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده اید انقدر بریز و بپاش نکنه
هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا بگیره! ولی حالا نه...
خودت که بهتر مادرت را میشناسی!
طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دستهایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان میداد که ترس برش داشت!
خانمجان آدمی نبود که به این راحتیها از کوره در برود...
ترانه هم گوشه ای کز کرده بود
و مستاصل نگاهش بین آنها چرخ میخورد
سوخت از فکری که مادرش در موردش میکرد...
او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده
و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا!
خواست حرفی بزند که خانومجان تخته و سبزیها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش میلرزید گفت:
+ فکر میکردم دخترتون رو بشناسید
من بهخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا...
بغض گلویش را گرفت
چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن!
+ بهخدا ارشیا مجبورم میکنه
مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی
و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه میکنه.
هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم!
شما که میبینید هنوزم مثل قبل میپوشم و دانشگاه میرم.
اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید
فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم!
خانمجان تخممرغها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت:
- بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بیحساب کتاب نیست و هیچ کسی از اسراف بالا نمیره!
دوما اون اگه زن شیک و باکلاس میخواست
چرا دست گذاشت روی خانواده ما
که هیچجوری هم قد و قواره خودشون نیستیم؟
همه این آتشها از زیر سر اون دوستت بلند میشه.
یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟
نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟
روغن داشت دود میکرد که مایه کوکو را هری ریخت توی تابه
و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت.
"الهام تیموری"