- AMIR 181
- دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱
- ۲۲:۰۴
#تاپــــروانگی🦋 (۳۴)
ترانه با جیغ پرسید:
- طاها؟! پسر عموی خودمون؟
+ آره... پسرعموی خودمون
- شوخی میکنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه
+ میدونم حق داری
- خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟!
+ داستان! آره بیشتر گذشته من شبیه قصه و داستانه...
میفهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره
اما میدونی اون موقعها مثل الان نبود
حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود!
اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ؟
تازه تو دلم مسخرش هم میکردم.
اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم
انگار دنیا برام رو دور معکوس میچرخید...
- وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر...
انگار دارم خواب میبینم تموم این حرفا رو
یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم میکردی؟!
همانطور که نخهای دور شالش را
به دور انگشت میپیچید و باز میکرد ادامه داد:
+ دهه اول محرم بود و هیئت خونه عمو مثل حالا پابرجا بود.
با خانمجون رفته بودیم برای پاککردن برنج و سبزی شبعاشورا...
بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی میداد و نرگس قند پخش می کرد!
هرسال باهم این کارا رو میکردیم
اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود
افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها
نگاهم فقط به سیاهیهای در و دیوار بود
تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین...
نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت:
+ شاید کار خود امام حسین بود، نمیدونم!
با این که غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم
و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم
اما یهو آه کشیدم و با همون دل شکسته فقط گفتم:
"یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟"
- راستکی چه دعای عجیبی کردی!
+ اوهوم... خب میدونی یه جاهایی آدم انقدر وا میمونه که از خودش میگذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم.
از بچگی پای دیگهای نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشه توی حیاط، روی پلههای سیمانی با بوی شمعدونیهای آب خورده، دنیام رو با امام حسین معامله میکردم هر سال.
- آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها!
زیرلب تکرار کرد:
+ طاها! انگار دیروزه...
چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم
نشسته بودم رو همون پلهها
سرم رو به نرده تکیه داده بودم
به شلوغیهای حیاط نگاه میکردم
تنها کسی که حواسش بهم بود خانمجون بود
که براش مثل کف دست بودم...
+ از بوی خوش قیمه بار گذاشته گیج بودم
بخار برنجهایی که توی آبکشهای ردیف شده میریختن
انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی میکرد...
به این فکر میکردم که چرا من؟!
مگه چه گناهی کرده بودم؟
حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم
مگه عذاب چه شکلیه؟
که یهو یکی از نزدیک گفت:
- خوبی ریحانه؟
چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم!
"الهام تیموری"