رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و سوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت سی و سوم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱
  • ۱۹:۰۲

#تاپــــروانگی🦋 (۳۳)

عذاب وجدان گرفته بود و حس می‌کرد سنگ‌دل شده.

روی لبه تخت نشست و پرسید:
+ ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می‌کردی و بری قهر؟

- کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود
که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می‌کرد!

+ اون عصبی بود یه چیزی گفت
اما تو نباید سکه یه پولش می‌کردی


ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد:
- به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم...
آدم قرار نیست وقتی عصبی میشه دست از دهن بکشه ها
اونم جلوی غریبه‌هایی مثل اون پسر وکیله...

+ به‌هرحال دل نگرانم.
اگه حالش بد بشه چی؟
ارشیا یه لیوان آبم نمی‌خوره وقتی تنهاست.
از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و..
.
ترانه کنارش نشست و پرسید:
- چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟
حالا توام اینهمه سال بچه‌دار نشده بودیا!

+ ترانه!
- والا خب راست میگم دیگه
به قول خانوم جون خدا بیامرز
نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان...

این بار تقریبا فریاد زد:
+ بس کن ترانه!
- چته بابا چرا داد می زنی سکته کردم؟
جنبه نداری حرف نمی‌زنم دیگه باهات اه...

ناراحت شده بود، بلند شد و رفت سمت در.
اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت:
_آخه تو... تو هیچی نمی دونی ترانه... هیچی!

و بغضش ترک خورد و شکست.
اما انگار نمی‌توانست ساکت بماند
که بین گریه‌ها شروع به گفتن کرد:
- ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچکس حرفی نزدم.
تنها کسی که می دونست خانوم‌جون بود
که بعد مرگش داغش رو برام سنگین‌تر کرد.

- از چی حرف می‌زنی؟!
مگه چیزی‌هم تو زندگی‌ما بوده که من ازش بی‌خبر باشم؟!

با پشت دست اشک هایش را پاک کرد
نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن:
- تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه‌خانوم خاله‌بازی می‌کردی
که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم...
تازه هجده سالم بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو.
تازه کنکور داده بودم و منتظر جوابش نشسته بودم که...

سکوت کرد، صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید
انگار باید قوای رفته‌اش را بر می‌گرداند برای توضیح دادن
نگاه کرد به چشم‌های ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره:
+ من بچه دار نمی شدم!

خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده!
اما حالا مطمئن بود که او درکش می‌کند...

+ دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه‌ای بشه تا تو آینده بچه‌دار بشی وگرنه... هعی! نمی‌تونی تصور کنی خانوم جون چی کشید و من اون وسط نمی‌دونستم باید غصه آینده مبهم و نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟
برای یه دختر چه نقصی بالاتر از این‌که بفهمه هیچ‌وقت ممکن نیست مادر بشه؟
که بچه‌ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه...

+ خانوم جون صبح که می‌شد می‌گفت:
این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟
اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره.
نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته ها.
من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن
تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت
علم پیشرفت می‌کنه و صدتا قرص و داروی جدید می‌ریزن تو بازار

+ اما شب که می‌دیدم با چشمای به خون نشسته آه می‌کشید و همون جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می‌کرد می گفت: "امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه میشه آقا دست گداییمو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری" دلم گر گر براش می سوخت.
می‌فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع...
اما کاری هم از دستم برنمیومد.

+ به قدری بد شده بود همه‌چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم! دقیقا همون موقع هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری...

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۲۶
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی