- AMIR 181
- يكشنبه ۳۰ مرداد ۰۱
- ۱۵:۵۴
#تاپــــروانگی 🦋 (۳۰)
بعد از اینهمه صبوری رفته بود
آن هم در بدترین موقعیت ممکن.
تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت.
نمیدانست خوشحال باشد که خانواده دار بودنش به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بیموقع...
خودش را روی مبل پرت کرد، بغضش ترکید
و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هقهق افتاد...
ترانه لیوان آبی روی میز گذاشت و با جدیت گفت:
- بلند شو خودت رو جمع کن.
نمیفهمم این مرد همیشه اخمو و یخ
چی داره که اینطوری براش بالبال میزنی؟
خواهر بیچاره من، تو هیچچیزی از زندگیت نفهمیدی
هیچ مهر و عاطفهای نصیبت نشده...
شوهر بیچشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری را نمیفهمه
چیه چرا چپکی نگاه میکنی؟ دروغ میگم؟
آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بهخاطر شوهرش
از طلا و پسانداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره
تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه!
سرم داره سوت می کشه...
فعلنم هنوز تو شوکم!
حالا خدا کنه بچت به طایفه خودمون بره وگرنه بدبختیم!
الهی فداش بشم من...اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر
بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن
منم لباسامو عوض بکنم...
چند قدمی رفت اما دوباره برگشت
و انگشت اشاره اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد:
- بهخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه
تو سری خور بمونی و برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی!
اصلا باید از روی جنازه من رد بشی.
انقدر اینجا میمونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت.
تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما.
یادته خانومجان همیشه چی میگفت؟
که زن مثل ریحانه ست؛ حدیثش رو میخوند اصلا!
که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه.
پاشو یه نگاه به خودت بنداز
شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانهست!
هیچ راهحلی به ذهنش نمیرسید دیگر. کاش زریخانم بود...
تمامشب را دندهبهدنده شد و چشم روی هم نگذاشت.
یعنی ارشیا تنها بود؟
او که نمیتوانست حتی از جایش بلند شود!
غذا خورده بود؟ قرص هایش را چطور؟
دو روز دیگر وقت دکتر داشت...
تنهایی که از پس خودش بر نمیآمد.
تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت میگذشت
اما نه اندازه آن شب که اینهمه بیخبر بود.
صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت
اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه میگرفت
و تقریبا به زور در دهانش میگذاشت.
اصلا زورگویی از خصلتهای خواهرش بود.
دلشوره دست از سرش بر نمی داشت و کلافه شده بود.
به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت:
+ کجا؟
- بریم بیرون یه دور بزنیم
+ با نوید؟
- نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو
+ حوصله ندارم، دلم شور میزنه
- بیخود! دلواپس نباش
ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه
شما برو لباس بپوش تا بریم بازار
+ عزیزم تو برو، من الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم
- به جهنم، فقط به فکر ارشیا جونت باش
که برات حتی تره هم خرد نمیکنه
خواهر می خوای چیکار؟
در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست.
واقعا هم زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا!
تا کی میخواست همینجور ادامه دهد؟
نفس پر دردی کشید و تکیهاش را از دیوار برداشت.
+ میرم آماده بشم
برق شادی در چشم های ترانه درخشید و لبخند دنداننمایی زد.
چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟
که با مترو و در بین جمعیتِ آدمها جایی نرفته بود؟
که از مغازههای معمولی خریدهای ارزانقیمت نکرده بود؟
که اینهمه جنسهای ریز و درشت گلدار دوستداشتنی نخریده بود؟
چقدر سر خرید شال و پانچو و جورابهای بافتنی
ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید...
ارشیا که اینطوری نبود
معمولا علاوه بر حساب کردن مبلغ اجناس
پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان میگذاشت...
ترانه اما معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمیچسبد!
از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود.
چون هیچوقت چادر مشکی طرحدار نداشت...
همین که به خانه رسیدند، ترانه مجبورش کرد
تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریدهاند امتحان کند...
به چشمهای عسلی رنگش نگاه کرد؛ شفاف بودند هنوز.
داشت پا به سی سالگی میگذاشت
اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان میداد...
یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد...
هنوز جوان بود و جذاب...
از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد
حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنسهای این چنینی...
برگشته بود انگار به سال های قبل
آن وقتها که همهچیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
و اولین خرید دونفره شان...
"الهام تیموری"