رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت چهاردهم

  • AMIR 181
  • جمعه ۱۴ مرداد ۰۱
  • ۲۱:۱۰

#تاپــــروانگی🦋 (۱۴)

پشت میز آشپزخانه نشسته بود
لیوان چای در دستش بود
و بدون اینکه لب بزند، هرازچندگاهی آه می‌کشید...
احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته
و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد!
چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود!
دلش می‌خواست زنگ بزند و تا می‌تواند بد و بیراه بگوید به‌خاطر رازداریش!
اما می‌ترسید با هر حرکت جدیدی آتش‌فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن‌تر بکند!

- چیزی شده دخترم؟ خیلی ساکتی

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سیزدهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۴ مرداد ۰۱
    • ۱۰:۱۰

    #تاپــــروانگی🦋  (۱۳)

     

    نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت:

    - چرا چشمات انقدر پف کرده؟

     

    شانه ای بالا انداخت و آب پرتقال را درون لیوان ریخت 

    + سردرد داشتم 

     

    - چرا؟ مگه عصبی شدی؟

     

    از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن!

     

    + خب... تمام این هفته عصبی بودم ؛ بخاطر تو

    - حتما دیشب تا صبحم گریه کردی، بخاطر من، نه؟!

     

    یعنی رادمنش چیزی گفته بود؟! شک کرد ...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت دوازدهم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱
    • ۲۰:۴۰

    #تاپــــروانگی🦋  (۱۲)

     

    نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش می‌کشید...

     

    - این‌طوری نگو خواهر گلم. شاید دلایلی داشته که ما بی‌خبریم.

       به‌نظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره 

    + یعنی چی؟

     

    - میگم به‌هرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده

    و شریکش بعد از چند سال سابقه دوستی و همکاری قالش گذاشته

    و نیست و نابود شده ؛ مگه نه؟

    + اوهوم

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت یازدهم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱
    • ۰۹:۵۰

    #تاپــــروانگی🦋  (۱۱)

     

    حتی دور سر بستن روسری مارک دار ترکی

    که سوغات ارشیا از آخرین سفرش بود هم بهترش نکرده بود...

    تا کمی آرام می گرفت، دوباره با یادآوری حرف‌های ناامید‌کننده وکیل بغضش می‌ترکید 

    و دستمال کاغذی‌ها بود که زیر دستش پر‌پر می‌شد.

     

    دلش می‌خواست به ترانه حالی کند انقدر کنار گوشش

    با قاشق آن شربت بیدمشک لعنتی را هم نزند و پر‌حرفی نکند.

    اصلا اشتباه کرده بود که خبرش کرد. باید تنها می‌ماند کمی!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت دهم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱
    • ۱۹:۵۰

    #تاپــــروانگی🦋  (۱۰)

     

    به وضوح جمع‌شدن ناگهانی عضلات صورت رادمنش را دید

    اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد:

    - چی می خواین بشنوید خانم؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم.

    + بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات، در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی کنه که با شما!

     

    ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود...

    - حق با شماست. من و ارشیا رفیق هم هستیم، اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین. من نمی‌تونم مخالف خواسته ارشیا عمل کنم .

    براق شد و پرسید:

    + مگه چی خواسته؟

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت نهم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱
    • ۱۰:۴۰

    #تاپــــروانگی🦋  (۹)

     

    حق با خواهرش بود.

    حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود!

    همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود

    خواست تا رادمنش را ببیند.

    حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند

    از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترک‌کند.

    شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم‌ حدس و فرضیه می‌زد

    جوری که خودش هم می‌ترسید از این همه تصورات منفی

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت هشتم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
    • ۲۲:۱۵

    #تاپــــروانگی🦋 (۸)

    تمام این چند‌روز را بی‌وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود
    پای راستش را که از دوجا شکسته‌بود عمل کرده بود
    و برایش پلاتین گذاشته بودند
    هرچند می دانست خیلی درد دارد
    اما ارشیا حتی بی‌تابی هایش هم پرغرور بود
    آن چنان ناله و فریاد نمی‌کرد و فقط بدخلق‌تر می‌شد.
    و ریحانه‌ای که ساعت‌ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به‌هوش آمدنش اشک ریخته و داشت پرپر می‌زد، حالا همه نق‌زدن‌هایش را به جان می‌خرید...
    این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می‌کرد که مطمئن بود همه را فراموش می‌کند؛ به‌خاطر همین مجبور شده بود تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه‌ای بنویسد!

    مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می‌شد
    چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت هفتم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۱ مرداد ۰۱
    • ۱۰:۲۰

    #تاپــــروانگی🦋  (۷)

    دور خودش می‌چرخید
    اشک می ریخت و زیر لب آیه‌الکرسی می‌خواند
    اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید
    چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت
    اوضاعش برای رانندگی‌کردن مناسب نبود؛ دربست گرفت.
    و با دلی که آشوب تر و بی‌قرارتر از همیشه بود راه افتاد.
    همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید، چشمش را بست 

    و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد...

    "یا امام حسین، بخیر بگذرون"

  • ادامه مطلب