رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و سی و یکم (آخر)

  • AMIR 181
  • شنبه ۱۲ آبان ۹۷
  • ۲۲:۱۵

🔹#او_را... (۱۳۱)



زهرا با ماشین اومده بود دنبال من !


- خوشحالم برات ترنم 😉

برای اینکه پا پس نکشیدی !


- راست میگفتی زهرا ...


بعد از توبه، تازه امتحان‌های خدا شروع میشه!

تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه!


میدونی؟

هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!

وقتی آدما اینقدر ناتوانن ،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم؟


سرش رو آروم تکون داد .

نمیدونستم کجا میره !


تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.

دلم آروم نبود.

نمیدونستم چمه!


- ترنم؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و سی‌ام

    • AMIR 181
    • شنبه ۱۲ آبان ۹۷
    • ۱۹:۱۰

    🔹#او_را... (۱۳۰)



    تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه!


    هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.


    دلم براش لک زده بود... 😔


    و این آزارم میداد !


    روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم .


    کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش .


    چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .


    بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن .

    سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم .


    وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین .


    بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد .


    استرس عجیبی گرفته بودم ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و بیست و نهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۱ آبان ۹۷
    • ۲۲:۰۷

    🔹#او_را... (۱۲۹)



    دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ 😭


    کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم .


    مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! ❤😭


    روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞


    دلم به حال گریه های مامانش نمی‌سوخت .


    دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمی‌سوخت .


    دلم فقط به حال داداشش میلاد می‌سوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!



    روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود .


    اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ...


    هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و بیست و هشتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۱ آبان ۹۷
    • ۱۹:۵۴

    🔹#او_را... (۱۲۸)



    صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم .


    شماره ناشناس بود .


    - بله؟


    - سلام خانوم. وقت بخیر.


    - ممنونم. بفرمایید؟


    - من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟


    سریع نشستم 😰


    - بیمارستان؟ برای چی؟ 😳


    - نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن.


    - من که خواهر ندارم خانوم!


    - نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.


    بدنم یخ زد!


    - مرجان؟؟؟ 😰


    - نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟


    اینجا همه چی رو می‌فهمید.

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و بیست و هفتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۱ آبان ۹۷
    • ۱۷:۳۷

    🔹#او_را... (۱۲۷)



    - از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده !


    - من با آخوندا کاری ندارم!

    من فقط حرف خدا رو گوش دادم.

    همین 😖


    از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.


    - چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟ 😒😄


    دوباره هلم داد


    - آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ 😡

    تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ 

    دختره ی ابله! کدوم خدا!؟


    سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.


    - همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!

    همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!


    دوباره خندید


    - عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟ 😏 


    بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد 😰

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و بیست و ششم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۰ آبان ۹۷
    • ۲۲:۲۴

    🔹#او_را... (۱۲۶)



    ابروهاش رو انداخت بالا


    - اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ 


    -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓


    - بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!


    آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.


    - گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! 😠


    در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!


    مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد !


    جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.


    - این چیه ترنم!؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و بیست و پنجم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۰ آبان ۹۷
    • ۲۰:۰۱

    🔹#او_را... (۱۲۵)



    زهرا که تو جمعیت گم شد ،

    ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.


    یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.

    بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم.

    از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم.


    پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم !


    جلو رفتم .

    رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم

    تا رسیدم به بنر عهدنامه !


    دوباره جملاتش رو خوندم !


    «هل من ناصر ینصرنی؟!»

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و بیست و چهارم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۰ آبان ۹۷
    • ۱۷:۴۹

    🔹#او_را... (۱۲۴)



    - فکر نمیکنی این ظلمه؟!


    - اگر جز این باشه، ظلمه!


    اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه، ظلمه!


    نگاهم رو به آسمون دوختم.


    - ولی من از وجود "اون"، به آرامش و خدا رسیدم!


    - نمیدونم. شاید اشتباه کردی!


    شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.

    ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!


    - یعنی خودش میخواسته؟


    - شاید! شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!


    - پس ازدواج چی؟


    - اون که خواست خداست. اونم توش عشق به غیر خداست!

    اونم امتحانه!

    اون عشقیه که به دستور خداست.

  • ادامه مطلب