- AMIR 181
- جمعه ۱۱ آبان ۹۷
- ۱۹:۵۴
🔹#او_را... (۱۲۸)
صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم .
شماره ناشناس بود .
- بله؟
- سلام خانوم. وقت بخیر.
- ممنونم. بفرمایید؟
- من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم 😰
- بیمارستان؟ برای چی؟ 😳
- نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن.
- من که خواهر ندارم خانوم!
- نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
- مرجان؟؟؟ 😰
- نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
- بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید .
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت
مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم .
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل .
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم .
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید .
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم 😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم .
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم 😭
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن .
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم .
- متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم .
- چرا؟؟
- دیشب...
خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
- فکرکنم پارتی... 😖
سرش رو انداخت پایین 😞
-متأسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد.
یاد دعوای پریروز افتادم 😔
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ...
"محدثه افشاری "