رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و پانزدهم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۷ آبان ۹۷
  • ۲۰:۰۴

🔹#او_را.... (۱۱۵)



بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم .


زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.


رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم !


- تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی ، چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟


- چه ربطی داره؟ مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟


- خب این لذت سطحی نیست؟؟


- نه دیگه، همه لذت ها که سطحی نیستن!


آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و چهاردهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۷ آبان ۹۷
    • ۱۷:۴۰

    🔹#او_را... (۱۱۴)



    زهرا گفت :

    - واقعاً حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خواستگارام رو رد کردم !!


    - بگو دیگه...جون به لبم کردی زهرا!!


    - خخخخ... باشه دیگه! خب میدونی...من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده ، یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم ، هم فکر باشیم ، اصلاً از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن! 😢


    اما اشتباه میکردم!


    خدایی که من رو آفریده ، مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه .


    حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و سیزدهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۷ آبان ۹۷
    • ۱۵:۵۵

    🔹#او_را... (۱۱۳)



    شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم


    - به به سلااااااممممم ترنم خودم !


    - سلام عشششقم! چطوری خانوم !؟


    - به خوبی شما ، ماهم خوبییییم !

    آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟


    - ببخشیییید ، حق داری. درگیر درس و دانشگاهم. این ترم درسام خیلی سنگین شده!


    - فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام کم پیدا شدم

    سرم یکم شلوغ بود این چندوقته !


    -عههه!؟ مشغول چی؟!


    - مشغول خبرای خوب خوب !! 😉


    - مشکوک میزنیا زهراخانوم!! اینجوری نمیشه ، پاشو بیا ببینمت !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و دوازدهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
    • ۲۲:۲۳

    🔹#او_را.... (۱۱۲)



    نمیدونستم تا کِی ...

    اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود .


    البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم .


    هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط .


    کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ...


    آخرهای تایپم بود 📝

    قطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و یازدهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
    • ۲۰:۰۱

    🔹#او_را... (۱۱۱)



    سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو صفحه تاریکش نگاه کردم .


    به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم ، کشیده شده بود و برق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم !


    من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم. خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه ! 😔


    آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین! بالاخره درست اومدی!


    قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم ، اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد !!


    دلم بابت تمام این سالها پر بود !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و دهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
    • ۱۷:۴۹

    🔹#او_را... (۱۱۰)



    تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم.


    مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم !


    تمام لباسام خیس شده بود! با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم .


    خیلی حفظ کردنش سخت بود! نه میدونستم قبله کدوم طرفه ، نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده !!


    کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم


    " آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!؟ اصلاً این کارا به قیافه ی تو میخوره؟! " 😒


    در همین حال ، چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و نهم

    • AMIR 181
    • شنبه ۵ آبان ۹۷
    • ۲۲:۱۶

    🔹#او_را... (۱۰۹)



    مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت


    - البته بدم نیست !


    حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !!


    مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ...


    - مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟


    خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم !


    تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم .


    قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه ، سریع به مامان گفتم


    - نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و هشتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۵ آبان ۹۷
    • ۱۹:۵۳

    🔹#او_را.... (۱۰۸)



    کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت...


    - چه کمکی؟


    - کمک کنه تا آروم بشم 


    تا دوباره خودکشی نکنم ...


    تا...


    یه‌چیزایی رو بفهمم !


    - خب؟؟


    - هیچی دیگه. میگم که. این کارو کرد و رفت!


    - حتماً همه این مسخره بازی‌ها رو هم اون گفته انجام بدی !!


    -مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود ، عمراً اگه عمل میکردم !


    - اصلاً این پسره کیه؟ چیه؟ حرفش چیه؟ چی شده که فکر کردی حرفاش درسته؟


    - میدونی مرجان! اون یه‌جوری بود.

  • ادامه مطلب