- AMIR 181
- يكشنبه ۶ آبان ۹۷
- ۲۰:۰۱
🔹#او_را... (۱۱۱)
سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو صفحه تاریکش نگاه کردم .
به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم ، کشیده شده بود و برق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم !
من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم. خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاقها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه ! 😔
آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین! بالاخره درست اومدی!
قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدتها ازش فراری بودم ، اما تمام راههای آرامش به همین ختم میشد !!
دلم بابت تمام این سالها پر بود !
نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم
« هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو !
نری دردتو به بقیه بگیا! 😞
تو خدا داری !
آبروی خدات رو پیش بقیه نبر ! "
بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق ، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد دوری بارید... 😭😭😭
بعد از اینکه حالم بهتر شد ، فرش رو مرتب کردم و دراز کشیدم. با صدای ویبره ی ضعیفی متوجه شدم که برام پیام اومده .
« سلام ترنم جان.چطوری عزیزم؟ خوبی؟ »
مریم بود. همون دخترتپل و بانمک هیئت تشکیلاتی زهرا اینا! یکم که باهاش صحبت و خوش و بش کردم گفت
« راستش پیام دادم که هم حالت رو بپرسم ، هم یه زحمتی برات داشتم! بچه های رسانه ی ما نیاز به متن تایپ شده ی چندتا کلیپ دارن! سرشون شلوغ شده نمیرسن خودشون انجام بدن. میتونی یه کمکی به ما بدی؟ »
فردا تقریباً بیکار بودم. از اینکه میتونستم بهشون کمکی بکنم خوشحال شدم.
« آره عزیزم. چرا که نه!؟ خوشحالم میشم 😊
فایل ها رو به تلگرامم بفرست. »
صبح با صدای تکراری ساعت ، چشم هام رو باز کردم. اولین چیزی که یادم اومد ، خاموش کردن آلارم گوشی که برای نماز صبح زنگ گذاشته بودم ، بود !
با غرغر از تختم بیرون اومدم و با آب سرد صورتم رو شستم. خواستم به سراغ لپ تاپم برم که قار و قور شکمم راهم رو به سمت در اتاق ، کج کرد !
طبق برنامه ی جدیدم و بر خلاف میلم برای ورزش به حیاط رفتم...
"محدثه افشاری"