- AMIR 181
- دوشنبه ۷ آبان ۹۷
- ۱۷:۴۰
🔹#او_را... (۱۱۴)
زهرا گفت :
- واقعاً حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خواستگارام رو رد کردم !!
- بگو دیگه...جون به لبم کردی زهرا!!
- خخخخ... باشه دیگه! خب میدونی...من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده ، یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم ، هم فکر باشیم ، اصلاً از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن! 😢
اما اشتباه میکردم!
خدایی که من رو آفریده ، مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه .
حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟
هرکی که باشه ، خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه!
من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم.
چون اولاً این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره ، دوماً تو چنین زندگی بی عیب و نقصی ، جای رشد و ترقی نیست ، سوماً از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟ منی که خودم پر از عیب و نقصم، چجوری دنبال یه فرد کاملم؟
خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم !
- یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟؟
- نه حالا! اینطوریام که نیست!
مگه کشکه؟؟ 😐
خب چون داداش دوستم بود ، میدونستم خانوادشون چجوریه. یه جورایی از لحاظ خانوادگی استانداردن!
هم حرمت پدرشونو خیلی حفظ میکنن ، هم باباشون هوای مامانشون رو داره.
بنظرم بچه ای که تو چنین خانوادهای بزرگ شه ، هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام !
بعدم ظاهرش به دلم نشست ، هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و فلان و تسبیح تو دستش نداشت ، اما موقر و متین بود!
- همین؟؟
سرش رو تکون داد
- خب آره دیگه! دیگه چی میخوای؟؟
- خب کارش ، پولش ، سربازیش و...!؟
- خیلی از این لحاظ کامل نیست. ولی بچه ی با جربزه ایه. چندوقتی عقد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا !
چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم .
- حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار 😅
من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم و با خودم کنار بیام! چیزی تا آخر سانس نمونده ، من هنوز از شنا سیر نشدم! بیا بریم...
از یه طرف خیلی خوشحال بودم که زهرا داره عروس میشه، از یه طرف گیج و منگ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم ...
"محدثه افشاری"