- AMIR 181
- شنبه ۵ آبان ۹۷
- ۱۹:۵۳
🔹#او_را.... (۱۰۸)
کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت...
- چه کمکی؟
- کمک کنه تا آروم بشم
تا دوباره خودکشی نکنم ...
تا...
یهچیزایی رو بفهمم !
- خب؟؟
- هیچی دیگه. میگم که. این کارو کرد و رفت!
- حتماً همه این مسخره بازیها رو هم اون گفته انجام بدی !!
-مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یهذره غیرعقلانی بود ، عمراً اگه عمل میکردم !
- اصلاً این پسره کیه؟ چیه؟ حرفش چیه؟ چی شده که فکر کردی حرفاش درسته؟
- میدونی مرجان! اون یهجوری بود.
خیلی حالش خوب بود...!
آرامش داشت ، با همه فرق داشت !
با اینکه معلوم بود درآمد کمی داره یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته !!
من دوست دارم بفهممش...
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده !
- خب الان فهمیدی؟!
- یه جورایی...
تقریباً با همش کنار اومدم ، به جز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده ...
ولی مرجان تو این چندماه ، نسبت به قبل ، خیلی آروم شدم! هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم !
- با چی کنار نیومدی!؟
چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم
- ببین! به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته ، چه دلیلی داره ؟؟
- دلیل؟ امممم...خب نمیدونم! اتفاقه دیگه! میفته!!
- نه خله! منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه ...
و تو زندگی تو
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟ به نظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟؟
- ترنم ، جون مرجان بیخیال !
تو رد دادی! میخوای منم خل کنی؟
- خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم ، با عرشیا ، یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد ، شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم !
- مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😏
- به یه دید جدید ، حس جدید ، زندگی جدید ، فکر جدید !
و این خیلی خوبه ...
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم. همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم! همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
- ترنم! مغزم قولنج کرد!! بیخیال. دعا میکنم خوب شی!!
- خیلی...! منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم !!
- بابا خب چرت و پرت میگی! کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟
مثلا الان زندگی من چشه؟؟ چرا باید تغییرش بدم...
- مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین
- خب آره !
تا لنگ ظهر میخوابم ، بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه !
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم ، هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده !
چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم !
بابام رو چندسالی میشه که ندیدم .
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم !
چندروز یه بار یه پارتی میرم .
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون ، اگرم خونه باشم ، بطری های مشروب مامانم رو کش میرم !
چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ، داد زد
- بس کن ترنم! دنبال چی میگردی؟؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه! همین. این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار !
تو چشماش نگاه کردم
زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه. میدونستم که نیاز به گریه داره ، بدون هیچ حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده ، گریه کنه... 😭
انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش ، رفت .
کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود ، چون اون برعکس من شدیداً لجباز بود و مرغش یه پا داشت !
میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم ، افتاد.
وارد آشپزخونه شدم. اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم ...
ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم .
بعد از اینکه آبکشش کردم ، سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش ☺
عالی شده بود ! 😍
با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره .
از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم. مخصوصاً اینکه هنر خودم بود !
اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم !
بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه !
با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم !
غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن !
هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن ، بی فایده بود !!
داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه ، دستپاچه رو به بابا کرد
- راستی! غذای امشب رو ترنم پخته!
با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم...
- خب چیکار کنم؟ مثلاً خیلی کار مهمی کرده؟
با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد !
حسابی وا رفتم 😔
"محدثه افشاری"