رمان او را - قسمت صد و دهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و دهم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
  • ۱۷:۴۹

🔹#او_را... (۱۱۰)



تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم.


مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم !


تمام لباسام خیس شده بود! با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم .


خیلی حفظ کردنش سخت بود! نه میدونستم قبله کدوم طرفه ، نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده !!


کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم


" آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!؟ اصلاً این کارا به قیافه ی تو میخوره؟! " 😒


در همین حال ، چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد !


پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم 


" همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست. اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری ، به جایی نمیرسی! "


چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم .


یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم.


لپ‌تاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا ...


" الله اکبر...! "


برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم! مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟


نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم ...


معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم .


از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه! خیلیییی...


و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم ، یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم! خیلیییی...


ولی وقتی از رکوع بلند شدم ، گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه !


یعنی اون فرد بزرگ ، نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه !!


حتماً واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم !


و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم !!


بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم ...


با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره ، نه گروهی که ازشون عصبانیه !


خدایی که خدای همه‌ست! نه فقط خدای سجاد...پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم!


خدایی که به هیچ‌کس نیاز نداره ، به منم نیاز نداره ، اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه !


خدایی که آخر همه این حرف‌ها باید شهادت بدم که به جز او ، خدایی نیست...!


یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم! عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن. هوای نفس ، همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم !


کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود ، تکمیل میشد !! 


حس غریبی داشتم از سجده به خدایی که تا چند روز پیش حتی وجودش رو انکار میکردم ...



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۸۴۴
  • مریلا
    عالی
    ممنونم از خانم محدثه افشاری بابت رمانی به این زیبایی😍
    واقعا ممنون..
    سلام
    ممنون از نظرتون
    سمیه
    خیلی عالی نوشتی خیلی عالی جذاب و صحیح. موفق باشی
    فاطمه سادات داوری
    بهترین رمانی است که من تا حالا خوندم.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی