رمان مذهبی :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت نود و نهم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷
  • ۲۰:۳۵

🔹#او_را.... (۹۹)



اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید .


برعکس تابستون های گذشته ، امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم .


تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم !


نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم .


تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم ، بتونم به حرفاشون عمل کنم. هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم !


یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم .


پلاک ۴۲ ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و هشتم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷
    • ۱۸:۲۳

    🔹#او_را ... (۹۸)



    چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم .


    لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها. وقتی برگشت با لبخند گفت


    - ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد ، برو سراغشون ! خیلی با معرفتن...خیلی!


    نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم .


    تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. دلم داشت ضعف میرفت


    - میگم تو گشنت نیست!؟


    - آره یکم ...!


    - نظرت چیه بریم رستوران ؟


    با  تعجب نگاهم کرد .


    - ها!؟؟ یادت رفته ماه رمضونه!؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و هفتم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱ آبان ۹۷
    • ۲۲:۳۶

    🔹#او_را... (۹۷)



    شهید!!؟؟ مگه هنوزم شهید هست!؟؟


    با لبخند نگاهم کرد ،


    - آره عزیزم. هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن !


    شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم .


    دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست .


    - انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت !


    - راستشو بگم؟!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و ششم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱ آبان ۹۷
    • ۲۰:۳۶

    🔹#او_را... (۹۶)



    بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون. یک ساعتی با خودم درگیر بودم ...


    این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه !


    نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ، یک علاقه ی سطحی نیست !


    عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق ، میگفت 


    " تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی ! "


    کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم. از اینکه زور دلم بیشتر بود ، احساس ضعف میکردم.

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و پنجم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱ آبان ۹۷
    • ۱۸:۳۴

    🔹#او_را... (۹۵)



    از کوچه که خارج شدم ، طبق عادت ، دستم رفت سمت ضبط !


    اما دوباره دستم رو عقب کشیدم .


    نیاز به فکر داشتم ، نمیخواستم برم تو هپروت !


    بحث لذت خیلی برام جالب بود ...


    " این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه !؟


    اصلاً به دین نمیاد که تو کار لذت باشه !


    اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون ، حروم شدن ؛


    چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟ "


    سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و چهارم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
    • ۲۱:۵۷

    🔹 #او_را... (۹۴)



    دوساعت بعد کنار زهرا ، محو حرف‌های سخنران شده بودم !


    « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون ، صحبت کردیم .


    اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم . 


    و اون مسئله ، لذته.


    انسان ها اسیر لذت هستن !


    اصلاً هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه ! چه ایرادی داره؟


    مدل ما اینه. هممون دنبال لذتیم. از اون دزد و داغونش بگیر ، تا عابد و سالکش !


    ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن !؟


    دزده دنبال کدوم لذت رفته ، عابده دنبال کدوم لذت !؟


    برای عاقبتتم که شده ، حواست باشه دنبال چه لذتی میری ! »


    ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ ، مهمونی و رقص و عشوه و پسر و ...!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و سوم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
    • ۱۹:۴۶

    🔹 #او_را.... (۹۳)



    حرف‌هاش دلم رو یه‌جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی !!


    منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟


    نماز و روزه و اینجور چیزا حتما !!؟


    غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم !


    با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم. مرجان بود !


    با کلی هله هوله ، اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه.


    - دیشب واقعاً حالت بد بودا! داشتی چرت و پرت میگفتی!!


    - چرا؟!


    زد زیر خنده.


    - همون حرفایی که میزدی دیگه! آرامش و رنج و...


    - چرت و پرت نبود مرجان. ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و دوم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
    • ۱۷:۲۸

    🔹 #او_را... (۹۲)



    صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم !


    اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت ، نظرم رو جلب کرد !


    « برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! »


    یادم اومد شب قبل ، تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن ، رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!!


    خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون ، کاغذ رو نگاه کردم .


    " حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟


    یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!! "

  • ادامه مطلب