- AMIR 181
- سه شنبه ۱ آبان ۹۷
- ۲۰:۳۶
🔹#او_را... (۹۶)
بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون. یک ساعتی با خودم درگیر بودم ...
اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه !
نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ، یک علاقه ی سطحی نیست !
عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق ، میگفت
" تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی ! "
کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلکهام رو به هم فشار دادم. از اینکه زور دلم بیشتر بود ، احساس ضعف میکردم.
تصمیم گیری واقعا برام سخت بود !
از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه ، و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد !
اگر این لذت ، پست و سطحی بود ، پس اون لذت عمیق چی بود !؟
ولی باز هم زور دلم بیشتر بود !
سرم درد گرفته بود.
زیرلب زمزمه کردم " کمکم کن! " و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم !!
نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم ، ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن ، حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم !
ساعت سه ، تو خیابون خیام ، رو به روی پارک شهر ، با زهرا قرار داشتم .
با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه !
یه تیپ خیلی ساده ، در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید .
با ناامیدی به آینه نگاه کردم. صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت.
هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت ، اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم .
احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم !
زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد !
و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد !
- این تقدیم به شما .
ببخشید که کمه! فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم .
ذوق زده گل رو از دستش گرفتم .
- وای عزیزمممم! ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟
با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعاً خوشحال شدم. اصلا فکرش رو نمیکردم چادریها ماروهم قاطی آدما حساب کنن !!
بعد از خوش و بش و احوال پرسی ، با لبخند نگاهش کردم
- خب؟ الان باید کجا برم؟
- برو بهشت !
- چی!!؟؟
- خیابون بهشت رو میگم. همین خیابون بعد از پارک !
- آهان. ببخشید حواسم نبود !
چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم !
- خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان. همینجاست !
- اینجا؟؟ چقدر نزدیک بود! حالا اینجا کجا هست!؟
- آره ، گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه! بیا بریم خودت میفهمی!
انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم ، دیوار ها پر از بنر بود .
با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد. باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم !!
جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد .
- هیچ کفشی اینجا نیست. انگار خودم و خودتیم فقط !
- اینجا کجاست زهرا ؟
- عجله نکن. بیا میفهمی !
پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم. یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود !
نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید .
و چندتا تابوت اونجا بود ...!
محو اون صحنه شده بودم. خیلی قشنگ بود!!!
زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون ، چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد .
بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد !
- چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو. اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه !
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه ، اما حرفش رو قبول داشتم! واقعا احساس آرامش میکردم .
جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود ، گفتم
- نمیگی اینجا کجاست؟؟
- اینجا معراجه. معراج شهدا !
"محدثه افشاری"